یک بار سر یکی از کلاس های دانشکده، کلی از درس لذت بردم؛ بعد توجهم به دست های گچی استاد جلب شد و کفش هایی که روشون یه لایه ی نازک از گچ بود. همون شب توی دفتر یادداشتم نوشتم: « ... امروز فرشته ها به دست و پای استاد، بوسه می زدند. ... »

دیروز وقتی بر می گشتم خونه، چشمم به کفش های خودم افتاد. دست بردم که دستمال بردارم، ولی ... نه؛ حالا باشه تا بعد.

به خودم گفتم: «عجب رویی داری تو ... ! »