من شرّ حاسد اذا حسد

   موضوع حسادت، خیلی وقته که یک­سره توی ذهنم رژه می­ره. گفتم بنویسم­اش، بلکه دست از سرم برداره و برم دنبال گرفتاری خودم. حرف خاصی هم توی ذهنم نیست، همین­جوری می­نویسم تا اقلاً از فکرش خلاص بشم...

   امروز به تئوری «بی­نهایت بودن ذرات»ِ دکتر حسابی فکر می­کردم... قبول دارم که این نظریه و نظریه­هایی مثل نسبیتِ اینشتین، کاملاً علمی و پدر مادر دار(!) هستن و نباید با زندگی روزمره قاطی بشن. یادمه سال دوم دانشگاه که بودیم، دکتر «م» اولین بار توی «فیزیک مدرن» به قشنگ­ترین شکل ممکن، استارت نظریه­ی مشهور آلبرت خان رو برامون زد. شروع صحبت­هاش همیشه توی ذهنمه: «حواستون باشه که نظریه­ی نسبیت نباید وارد زندگی روزمره بشه. مردم به محض این­که با یه موضوع نسبی روبه­رو می­شن، بلافاصله از نسبیت اینشتین به عنوان ضرب­المثل استفاده می­کنن! نسبیت ابداً تأیید نمی­کنه که همه­چیز نسبیه؛ حتی نسبیت عام هم قطعیت­هایی رو در خودش داره.»

   می­خوام بگم که تئوری «بی­نهایت بودن ذرات» هم شاید واقعاً ربطی به حرف­های من نداشته باشه، که البته نداره؛ ولی صبح داشتم به یه چیزی فکر ­می­کردم که آخرش این نظریه­ی معروف دکتر حسابی توی ذهنم تداعی شد.

   مدتیه که رفتارهای حسادت­آمیز آدم­ها به شدت آزارم می­ده. کافیه یک نفر توی زندگی­اش به کوچک­ترین موفقیتی برسه، یهو می­شه آدم بَده و کلی بد و بیراهه که به بنده­ی خدا نسبت داده می­شه. انواع و اقسام کینه­توزی و حرف و حدیث و تهمت و زیرآب­زنی و دشمنی و بخل و حسد، بیشتر به صورت پنهانی و حتی خیلی وقت­ها علناً و جلوی روی اون آدم صورت می­گیره.

   البته نظر شخصی من اینه که اون بخشی از حسادت و بخلی که توی ظاهر آدم­ها هم متجلی می­شه، خیلی مشمئز کننده­تر از شکل پنهانیشه.

   موضوعی که این روزها واقعاً­ ذهنم رو آزار می­ده، اینه که بعضی آدم­ها حتی به هدف و مرتبه­ای که آدم هنوز بهشون نائل نشده هم حسادت می­کنن. اونقدر که حتی کنترل ظاهرشون رو هم از دست می­دن و عملاً رفتار و بیانشون آمیخته با کینه و حرص و هراس می­شه. هراس از موفقیت و ترقی احتمالی دیگران!

   شرم­آورتر از این آدم­ها، کسایی هستن که خودشون به این مراتب و درجات رسیدن، وحتی تو مرحله­ی بالاتری هم هستن؛ اما با این حال باز هم نسبت به ترقی دیگران، بخل دارن و حسادت می­ورزن...

   واقعاً چرا گاهی سطح درک ما آدم­ها از واقعیت­های زندگی انقدر پایینه؟ کاش می­تونستیم عمیقاً به این موضوع ایمان بیاریم که وقتی یک نفر، یک قدم به جلو می­ره، مطمئناً آثار این پیشرفت، شامل حال خود ما هم می­شه. اصلاً خوب بودن و خوب خواستن، خودش پیش­زمینه­ی رسیدن به خوبیه...

   فکر کردن به نامتناهی بودن آثار خوبی، باعث شد که یاد تئوری مشهور دکتر حسابی، با عنوان «بی­نهایت بودن ذرات» بیفتم. با تمام احترامی که برای استادم قائلم، اما نمی­تونم بپذیرم که این تئوری کاملاً مادی و بی­ارتباط با مسائل عاطفی و انسانی باشه. هرچند دیگه دانشمندها هم کم­کم به فکر پیدا کردن تحلیل­های ریاضی برای مسائل انسانی هستن و تا حالا هم در این مورد، کم موفق نبودن.

 

   پ.ن: این یادداشت، چند تا پی­نوشت داره؛ ولی هیچ کدومش رو نمی­تونم بگم!

من صحنه را سال هاست که ترک کرده ام

   قفسم را می­­­­­­­گذاری در بهشت، تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیوارها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد؛ و درد نردبانی است که آن سویش تو ایستاده­ای برای در آغوش کشیدنم. اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آن­چه باید، خودم را درگیر نمی­کنم؛ با هیچ چیز ... در بهشت هم هوسم را فقط نگاه می­کنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمی­کنم.

   با من چه باید بکنی که به میله­هایم، به فضای تنگم، به دیواره­ها آن­چنان مأنوسم که اگر در بگشایی، پر نخواهم زد؟ بال­هایم چیده نیست؛ پایم به چیزی بسته نیست؛ که نیازی به این­همه نیست. در من خاطره­ی درخت، مرده است... من صحنه را سال­هاست که ترک کرده­ام.

   صحنه آماده بود. گفتی تماشاگران بنشینند ... رقبای من که پیش از من برای نقش اول انتخابشان کرده بودی و نتوانسته­بودند و نکشیده­بودند، نشستند. چشم دوختند به صحنه، و من پشت پرده چه حالی داشتم ...

   نخوت از چشم­هایشان می­بارید و هیچ­کدام باور نداشتند که کسی بتواند، که کسی نقش اول باشد؛ وقتی که آنها باخته­اند، وقتی که آنها کنار رفته­اند.

   گفتی: «وقتش نزدیک است، آماده باش!»

   گفتم: «نه تنها من، نه فقط آنها که آن­سویند، تو حتی خودت هم می­دانی که می­افتم: و لم نجد له عزماً »

گفتی: «می­دانم آن­چه نمی­دانند. آماده باش!»

یادم هست گریه می­کردم. شاید برای اولین بار. گفتی: «پرده بالا رفته­است.» و من هنوز گریه می­کردم.

کوه گفت: «این کوچک؟» آسمان گفت: «این فرودست؟» فرشته­ها گفتند: «خون می­ریزد!» و تو حتی خودت گفتی: «این ستمکار نادان!» ...

من ایستاده بودم آن وسط. رو­به­روی همه­ی ذراتی که برای من آفریده شده­بودند و کنجکاوانه سرک می­کشیدند تا بدانم چرا برترم. ایستاده بودم آن وسط و ... خودم حتی نمی­دانستم ظالم و خون­ریزم، فراموش­کار و عجول یا آن چیز دیگری که فقط او می­داند. ایستاده بودم تا روح دمیده شده در من را تماشا کنند و شرم، روی پیشانی­ام عرق می­کرد. شرم نقشی که می­دانستم توانش در من نیست؛ نمایشی که می­دانستم کار من نیست. « لم نجد له عزماً» در من تکرار می­شد ...

و نیشخندهای تمسخر بود که از لب­های ذرات می­بارید. حتی فکر کردم که این بازی­است. فکر کردم من مهره­ی بازی شده­ام، برای این­که بخندند، برای این­که... و نبود و صدایت آمد که گفت: «بار را بگذارید».

ناگهان شانه­های خردم سنگین شد. نفس در سینه­ی هستی حبس بود ... نمایش آغاز شده بود و نقش من ـ نقش اول ـ همین چند گام بود که باید برمی­داشتم ...

تو گفتی: «بیا» و عجیب بود که گفتم «لبیک» راه افتادم که بیایم، و همان لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کرد و خاک را لمس کردم. ذرات خیره­خیره می­پاییدند. نفس در سینه­ی هستی حبس بود. افتاده بودم آیا؟ تمام شده بود؟ رد شده بودم یا هنوز نمایش دنباله داشت؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم. دوباره برخاستم و بار هنوز آن­جا بود، روی شانه­های ترِ من! عجیب بود؛ تا ایستادم نیشخندها محو شد، نفس­ها آزاد شد و ذرات فریاد زدند: «تبارک الله احسن الخالقین ...»

من گیج بودم. کجای این منظره­ی رقت­آور این همه با شکوه بود که بر لب­ها و چشم­ها حیرت و تحسین نشسته بود؟ عجیب بود که تو دوباره گفتی: «بیا!» عجیب بود که دوباره گفتم: «لبیک!» و باز مثل مورچه­ای زیر سنگینی نانی بزرگ­تر از دهان خودش، افتادم و برخاستم. باز هم­همه شد؛ باز گفتند: «تبارک الله!» من لای هم­همه­ها، صدایت را شنیدم که به همه­شان گفتی: «این بود آن­چه می­دانستم.» و گیج­تر شدم. افتادنم را می­دانستی یا برخاستنم را؟ نقش اول نمایش­ات همین بود؟ همین که با این­که می­دانم که می­شکنم بار را برمی­دارم؟ همین که می­افتم و باز برمی­خیزم؟ همین که با تن نحیفی که هیچ تناسبی با کوه ندارد، می­گویم لبیک؟ ...

تماشاچیان هنوز نشسته­اند؛ درست همان­جا؛ ولی من صحنه را سال­هاست که ترک کرده­ام... گریخته­ام. آخرین باری که افتادم روی خاک دیگر برنخاستم. تو مدام صدایم می­کنی که بیایم جلو... که این صحنه را تمام کنم؛ ولی من...

رمضان که می­شود، صدایت را بلند می­کنی؛ بلند و بلندتر. من بیشتر و بیشتر پشت پرده پنهان می­شوم. تو هر رمضان قفسم را می­گذاری در بهشت تا هوس کنم؛ ولی من...

چرا رهایم نمی­کنی؟

من هیچ مولای کریمی را بر بنده­ی زشت­کارش، صبورتر از تو بر خودم ندیده­ام.

 

پ.ن1: این متن رو توی یه نشریه­ای خوندم که متأسفانه اسم نویسنده­ش رو ننوشته بود. متن­اش به حال و هوای ماه رمضان می­خوره؛ ولی انقدر از خوندنش لذت بردم که دلم نیومد این­جا نذارم­اش.

پ.ن2: باید اعتراف کنم که دلم می­خواست این متن رو خودم می­نوشتم! مدت­هاست که خوب نمی­نویسم؛ هم فکرم مشغوله و هم حس می­کنم که واقعاً قلم­ام ضعیف­تر شده. باز هم می­نویسم ...

  

سر به هوا

   برای حل مسأله­ای که روبه­روته، دست به کار می­شی؛ ولی انگار حواست جای دیگه­ست... می­خوای یه معادله­ای رو بنویسی، ولی اشتباهی شروع می­کنی به نوشتن یه معادله­ی بی­ربطِ دیگه. این چه کاری بود؟! غلط­گیرت رو برمیداری و باهاش روی اشتباهت رو می­پوشونی. هنوز جای اشتباهت خشک نشده که دستت می­گیره بهش و جوهری می­شی. بلافاصله می­کِشی­اش روی سفیدی کاغذ چرک­نویس. اَه... حالا مگه به این آسونی­ها در می­ره؟

   به خودت می­گی: خانم حواست کجاست؟ پیش اون­هایی که دربه­در به دنبال یه جای امن­ان؟ یا پیش اون دو نفری که قراره فردا با هم آشتی کنن؟ یا شاید هم پیش خاطره­های بدی که این روزها دائم از جلوی چشمت رژه می­رن؟

   مبادا به آدم­های بی­معرفتی که مدت­ها باهاشون رفاقت داشتی فکر کنی­ها! همون­هایی که یک بار دیدنشون برات کافیه تا یک ماه جز بزنی و هی پیش خودت حساب کنی که چه­طوری ممکنه یه نفر اصلاً نتونه بفهمه که حرف­زدن با این حجم زیاد کینه و نیش و کنایه، چه­قدر برای دیگران تلخ و دردناکه. همون­هایی که بعد از دیدنشون صد بار به خودت لعنت می­فرستی ...

   همین دیروز بود که این خانم ، آرام ِ جان­ات شد و سنگ صبور دلواپسی­های دخترونه­ت. خدا کنه دوستی­های خوب، همیشه پابرجا باشن.

   به چرک­نویس­ات نگاه می­کنی؛ اوه چه خبره! ظاهراً توی چرک­نویس­های تو، بجز مطالب علمی، واقعاً چیز دیگه­ای پیدا نمی­شه! اون بالا یه حل­هایی نوشتی که ظاهراً به جواب نرسیده و نیمه­کاره رهاش کردی... اون­طرف­تر تمرین خوش­نویسی کردی، پایین­ترش، یه مسأله­ی الکترواستاتیک حل شده و کنارش به عنوان حسن ختام(!) یه نقاشی کشیدی: یه گل که شونصد تا گلبرگ داره. هان! گوشه­ی سمت راست هم یه بیت شعر نوشتی... به­به! بقیه­ی صفحه هم با نوشته­های این پست پر شده. ای دختر سر به هوا، مثلاً وسط حل مسأله بودی­ها! به­جاش برمی­داری توی چرک­نویس­، برای خودت پست می­نویسی؟! برو به کارت برس دختر جان!

 

   پ.ن۱: بابای فردا قراره باز هم بنویسه، دلم برای دیدن عکس­های یلدا کلوچه­ی دوست­داشتنی، یه ذره شده. خیلی خوشحالم...

   پ.ن۲: الکامپ سیزدهم هم داره شروع می­شه. اگه فرصت داشتید، فکر می­کنم به دیدنش می­ارزه.