پر تنهایی خسته است

   از همان روز اولی که بساط دوره­گردی­ام را به راه انداختم، عهد کردم که شکواییه­ها و ناله­ها و غرولندهایم را نفروشم. چه می­دانم؛ گاهی حسابِ کار از دستم در می­رود و آن رگِ غرغرویی ِ ننه مرجانی­ام(!) می­زند بالا دیگر.

   این روزها نه این­که نوشتنم نیاید، نه... حرف­هایم ناگفتنی شده­اند انگار.

   این پست را علی­الحساب می­گذارم این­جا، که بدانید هستم؛ و این روزها، این شعر، آرام ِ جانم شده­است:

   «...

   ای دور از دست! پر تنهایی خسته است

   گه­گاه، شوری بوزان

   باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش»*

 

* مرحوم سپهری- هشت کتاب- منظومه­ی شرق اندوه- شعر نیایش

SMS ، چای ، صدا ، پوچی ...

این SMS از طرف کسی برای کسِ دیگری می­آید. هیچ ربطی هم به من ندارد... دست بر قضا می­خوانم­اش:

«کاش بدونی از بین این همه ستاره، فقط یکی مشتریه!!!»

مشمئز می­شوم. کاش بداند. مشتری، ستاره نیست؛ و اصولاً خیلی فرق هست بین یک ستاره و یک سیاره.

با خودم فکر می­کنم این را دیگر هر الاغی می­داند. ربطی ندارد آن الاغ، فیزیک­چی و منجم و جامعه شناس باشد یا هر کس دیگر. این­ها می­خواهند عبارات نغز بگویند تا تو درس زندگی بگیری؛ ولو عبارتشان از ریشه غلط باشد، ولو ... . این­ها مهم نیست. تو بــــاید آدم شوی. می­فهمی؟! آدم!

پـــــــــــــوووف....

چه طور است کمی از این چای بنوشم؟ جرعه­جرعه، تلخ­ِ تلخ. عادت همیشگی­ام نیست؛ همین الان، یک­دفعه احساس کردم دلم یک نوشیدنی تلخ می­خواهد. گاهی طعم­های تلخ، مطبوع تر و دلپذیرتر به نظر می­رسند. نوک انگشتانم یخ کرده. با یک دست تایپ می­کنم و آن یکی را می­چسبانم به داغی لیوان شیشه­ای... شاید بهتر باشد چند لحظه­ای از نوشتن این اراجیف دست بکشم و سرانگشتانم را گرم کنم...

هر ده­تایشان دور لیوان جا می­شود. با ناخن­های کوتاه و بلندم به لیوان ضربه می­زنم. صداها از لیوان در می­آیند و می­روند. تنها صداست که می­ماند؟! کی گفته؟ این­ها که پشت هم، می­آیند و می­روند! ما آدم­ها گاهی چه حرف­های چرتی می­زنیم.

این روزها از دست خیلی­ها رنجیده­ام. خیلی از آن خیلی­ها، خودشان خوب می­دانند؛ خیلی­ها روحشان هم خبر ندارد. علاوه بر این، خیلی از آن خیلی­ها و حتی خیلی­های دیگر هم از دست من رنجیده­اند. خیلی از آن خیلی­ها و خیلی­های دیگر را خودم خوب می­دانم؛ و خیلی از آن خیلی­ها و خیلی­های دیگر را روحم هم خبر ندارد.

احساس بی­سوادی و حماقت می­کنم. دوباره پوچی...