این SMS از طرف کسی برای کسِ دیگری میآید. هیچ ربطی هم به من ندارد... دست بر قضا میخوانماش:
«کاش بدونی از بین این همه ستاره، فقط یکی مشتریه!!!»
مشمئز میشوم. کاش بداند. مشتری، ستاره نیست؛ و اصولاً خیلی فرق هست بین یک ستاره و یک سیاره.
با خودم فکر میکنم این را دیگر هر الاغی میداند. ربطی ندارد آن الاغ، فیزیکچی و منجم و جامعه شناس باشد یا هر کس دیگر. اینها میخواهند عبارات نغز بگویند تا تو درس زندگی بگیری؛ ولو عبارتشان از ریشه غلط باشد، ولو ... . اینها مهم نیست. تو بــــاید آدم شوی. میفهمی؟! آدم!
پـــــــــــــوووف....
چه طور است کمی از این چای بنوشم؟ جرعهجرعه، تلخِ تلخ. عادت همیشگیام نیست؛ همین الان، یکدفعه احساس کردم دلم یک نوشیدنی تلخ میخواهد. گاهی طعمهای تلخ، مطبوع تر و دلپذیرتر به نظر میرسند. نوک انگشتانم یخ کرده. با یک دست تایپ میکنم و آن یکی را میچسبانم به داغی لیوان شیشهای... شاید بهتر باشد چند لحظهای از نوشتن این اراجیف دست بکشم و سرانگشتانم را گرم کنم...
هر دهتایشان دور لیوان جا میشود. با ناخنهای کوتاه و بلندم به لیوان ضربه میزنم. صداها از لیوان در میآیند و میروند. تنها صداست که میماند؟! کی گفته؟ اینها که پشت هم، میآیند و میروند! ما آدمها گاهی چه حرفهای چرتی میزنیم.
این روزها از دست خیلیها رنجیدهام. خیلی از آن خیلیها، خودشان خوب میدانند؛ خیلیها روحشان هم خبر ندارد. علاوه بر این، خیلی از آن خیلیها و حتی خیلیهای دیگر هم از دست من رنجیدهاند. خیلی از آن خیلیها و خیلیهای دیگر را خودم خوب میدانم؛ و خیلی از آن خیلیها و خیلیهای دیگر را روحم هم خبر ندارد.
احساس بیسوادی و حماقت میکنم. دوباره پوچی...