دعا
خدایا، توی این روزهای عزیز که از همه طرف، صدای حسینحسین گفتن مردم به گوش میرسه، توفیق توبهی واقعی رو به همهی آدمها بده.
خدایا، توی این روزهای عزیز که از همه طرف، صدای حسینحسین گفتن مردم به گوش میرسه، توفیق توبهی واقعی رو به همهی آدمها بده.
چند روزه که یه مطلبی قلمبه شده توی دلم؛ گفتم بیام بنویسماش توی وبلاگ که خدای نکرده، شکایت نکرده از دنیا نرم!
چند روز پیش همراه ابوی محترم، قرار بود بریم جایی؛ ولی قبلاش برای انجام یه کاری، چند دقیقه جلوی یه سوپری پارک کرد و من هم توی ماشین منتظر نشستم.
یه پسربچهی چهار، پنج ساله با پدرش داشت رد میشد؛ همین که رسیدن به سوپری، بچهه یهو راهش رو کج کرد و رفت تو! فروشنده هم سرش شلوغ بود و حواساش به ماجرا نبود. پدره بیرون ایستاده بود و بهش گفت بیا بریم؛ بچهه هم طبیعتاً برای قرار دادن پدرش توی رودرواسی، از توی مغازه بلند بلند داد میزد که نه، یا بیا تو، یا پول بده خودم بخرم!
با خودم فکر کردم که اگه جای پدر(یعنی مادر!) این بچه بودم، چیکار میکردم. گفتم به هر حال بچه باید بدونه که حق نداره بدون هماهنگی قبلی سرش رو بندازه پایین و وارد مغازه بشه و بعد هم بخواد که با داد و فریاد و آبروریزی حرف خودش رو به کرسی بنشونه. اگه خودم توی اون شرایط بودم، بدون توجه، به راهم ادامه میدادم. فوقاش این بود که تمام مدت رو تا خونه بلند بلند گریه میکرد و عَر میزد دیگه! بهجاش دو بار که این اتفاق بیفته، متوجه میشه که با زور گفتن و پا کوبیدن و گریه و داد و هوار نمیتونه به خواستهش برسه و نهایتاً برای این کار، یه روشی رو پیدا میکنه که مدنیتر و البته مدبرانهتر(!) باشه. به قول قدیمیها مرگ یه بار، شیون هم یه بار!
ولی متأسفانه با کمال تعجب دیدم که پدره، همین که دید ولوم صدای بچهه داره زیادی بالا میره و الانه که یه آبروریزی اساسی راه بندازه، بلافاصله کوتاه اومد و دستاش رفت به طرف جیباش. اگه اشتباه نکنم، دو تا اسکناس صد تومنی، با چند تا سکه داد بهش و اون هم خوراکی مورد نظرش رو برداشت و دستآخر موقع حساب کردن، فروشنده بهش گفت که پولش کمه و باید اول بره پول بیاره.
فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟ بچهه از مغازه اومد بیرون و پولها رو پرت(!) کرد جلوی پای پدرش و بعدش هم با مقدار قابل ملاحظهای عصبانیت و دلخوری (که البته به نظر من حق هم داشت) راهش رو کشید و رفت! باید اعتراف کنم که وقتی پدره دولا شده بود و با شرمندگی پولها رو از روی زمین جمع میکرد، من هم بدم نمیاومد که از ماشین پیاده بشم و یه خورده خاک از زمین جمع کنم و بریزم رو سرش!
اولاً که با این کارش، حرمت و اعتبار پدرانهی خودش رو هم زیر سؤال برد و دیگه نباید انتظار داشته باشه که بچهش، اون احترامی که انتظار میره رو به عنوان یه پدر، براش قائل بشه.
ثانیاً اون هدف اصلی که قرار بود بچه یاد بگیره سر خود وارد مغازه نشه و به زورگویی عادت نکنه، به کلی مورد غفلت قرار گرفت.
ثالثاً، این رفتار، میتونه صدمهی روحی جدیای رو به بچه وارد کنه. مگه نه اینکه بچهها توی این سن، یه ذهنیت آرمانی از پدرشون دارن، بهطوری که اون رو قویترین و بزرگترین مرد دنیا میدونن؟ به نظر من این کار جز اینکه باعث شد غرور بچهه بشکنه، تصویر یه پدر «سوپرمن» رو هم توی ذهناش، حسابی خطخطی کرد!
رابعاً، تا حالا فکر کردیم که چرا اکثر بچهها وقتی که به سن نوجوونی میرسن و توی شرایط خاصی قرار میگیرن (که از دید ما، یه دورهی بحرانی هم محسوب میشه) اینطور به نظر میاد که دیگه به پدر و مادرشون به عنوان یه دوست، اعتماد ندارن و بعضاً احساس میکنن که دوستشون از پدر و مادرشون دلسوزتر و وفادارتره؟! من فکر میکنم که آدمها وقتی که بزرگتر میشن، حتی اگه این چیزها رو به خاطر هم نیارن، ولی همهچیز توی ناخودآگاهشون ثبت شده و بالاخره هم جایی که لازمه، خودش رو نشون میده.
واقعیت اینه که پدر و مادرها گاهاً از داد و بیداد بچهها توی خیابون و مهمونیها و خلاصه هرجایی که در معرض دید جمع باشه، واهمه دارن! ولی دلیلاش رو درست نمیدونم. خب بچهست دیگه؛ ممکنه لجبازی کنه و حتی با صدای بلند هم ونگ بزنه! مگه بقیهی مردم تا حالا بچه ندیدن یا تا حالا نشده که هیچ بچهای بهانهگیر و لجباز بشه؟!
یادمه چند وقت پیش سوار اتوبوس که بودم، یه دختر کوچولوی سه، چهار ساله، خسته شده بود و به اقتضای سناش، غرغرو و لجباز شده بود و هر از گاهی هم ولوم صداش رو میبرد بالاتر! مادرش خانم محترمی بود و ضمن اینکه آرامش خودش رو حفظ کرده بود، سعی میکرد بچهش رو سرگرم کنه تا حواساش پرت بشه. اون طرفتر یه خانم غرغرو نشسته بود که دائم برمیگشت به بچهه چپچپ نگاه میکرد و هِی غر میزد که وای سرمون رفت! مادره هم بندهی خدا معذب شده بود و با اینکه میدونست توی اون شرایط، بهترین کار اینه که آرامش خودش رو حفظ کنه و طوری وانمود کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و در عین حال هم تلاش میکرد که دخترک رو از صرافت بندازه، ولی یک لحظه مردد شد و از خانمی که کنارش نشسته بود پرسید بزنماش؟! خانمه هم بهش گفت نه، برای چی؟! بچهست دیگه، خسته شده. کاری نکرده که بزنیش. ولی مادره هنوز به اطمینان خاطر بیشتری نیاز داشت و به من هم نگاه میکرد و منتظر بود که حرفهای خانمه رو تأیید کنم تا خیالاش راحت بشه. من هم با سر تأییدش کردم و با یه خانم دیگه که کنارم ایستاده بود، سعی کردیم سر صحبت رو با دخترک باز کنیم. اتفاقاً خیلی هم دختر خوشصحبت و شیرینزبونی بود؛ با اینکه هنوز صورتاش خیس اشک بود، ولی از ته دل به حرفهای ما میخندید. بس که شیرین و خوردنی بود، آدم دلش میخواست درسته قورتاش بده!
آخیش، همین دیگه... تعریف کردم، راحت شدم! دلم نمیخواد که دیگه چیزی به حرفهام اضافه کنم؛ ترجیح میدم همینجا کات بدم...
پ.ن: شما هم بعد از این میتونید مشکلاتتون رو در زمینهی تربیت کودک و نوجوان و پیر و جوان و همچنین مشاوره در امور ازدواج و خانواده و اشتغال و تحصیل و خرید و اجارهی مسکن و تخلیهی چاه و لولهباز کنی و غیره، با کارشناس محترم(!) در میون بذارید؛ دورهگرد همیشه در خدمت شماست! :)
هیچی بهتر از این نیست که توی دیماهِ دوستداشتنی، یه صبح برفی و دلانگیز رو به بهترین شکل ممکن شروع کنی...
صبح خیلی زود بهترین خواهر دنیا که طلایهدار سلامتی آدمهاست، آهسته از خونه میزنه بیرون و تو وقتی صدای بسته شدن در رو پشت سرش میشنوی، دیگه دلت نمیاد که توی رختخواب گرم و نرمات گوله بشی و چشمهات رو روی هم بذاری. بلند میشی میری کنار پنجره میایستی. دستات رو بالای رادیاتور نگه میداری تا حرارتاش بخوره بهت و بعد با نگاهت بدرقهش میکنی. تند تند و با عجله از جلوی چشمات دور میشه و میره که دردی رو التیام بده، یا ... شاید قلب آشفتهای رو آروم کنه. از صمیم قلبات آرزو میکنی که روز کاری خوبی داشته باشه.
وقتی خواهری از محل کارش زنگ میزنه، دیگه سؤال همیشگیت رو ازش نمیپرسی. فقط با شیطنت بهش میگی که تو وقتی این موقع روز زنگ میزنی، تنها معنیش اینه که هم بخش خوبه و هم مریضها خوبن! درسته؟! با صدای طناز و قشنگاش میخنده و میگه آره... اوضاع امن و امانه!
حالا که دارم اینها رو مینویسم، نزدیک ظهره و برف هم دیگه حسابی تند شده. تماشای به زمین نشستن دونههای برف، توی این روز قشنگ زمستونی، تو رو به یاد دکتر «س»، دوستداشتنیترین استادت میندازه که میگفت بیاید ببینید، دونههای برف با سرعت حدی (یکنواخت) به زمین میخورن! از صبح، بهترین کارهایی که دوست داشتی انجام بدی رو به انجام رسوندی و حالا بهترین احساس دنیا رو نسبت به خودت داری: رضایتمندی!
پ.ن: با اینکه امتحان ندارم، ولی چند روزه که یه حسی شبیه شیطنت شبهای امتحان، به سراغام اومده و هِی بهم میگه: ای بابا رئیس(!) که گرفتاره و این روزها هم حسابی سرش شلوغپلوغه؛ این هفته رو بیخیال معرفی کتاب! ولی امروز کتاب جدید رو با 5 روز تأخیر معرفی کردم و برای غرامتاش هم قصد دارم که با خانم رئیس هماهنگ کنم و چون میدونم سرش خیلی شلوغه، این جمعه، خودم از خودم کتاب در میکنم! راستی رئیس، چشم شما روشن!