روانشناسی در مترو!

   این موضوع برمی­گرده به حدوداً دو ماه پیش:

   توی مترو، منتظر اومدن قطار بودم که توجهم به خانمی جلب شد که مشغول درست کردن یقه­ی گرم­کنِ پسر دوازده-سیزده ساله­اش بود؛ ولی پسرک مقاومت می­کرد. مادره با چادرش طوری رو گرفته بود که فقط نوک بینی­اش دیده می­شد. گرم­کنی که تن بچهه بود هم حسابی کهنه و کثیف بود. کاشف به عمل اومد که این بچه دلش می­خواد ادای مردهایی رو در بیاره که زمستون­ها یقه­ی کاپشن یا بارونی­شون رو تا جلوی بینی­شون بالا می­آرن؛ ولی مادر مذهبی و مقدس مآبش، این کار رو گناه بزرگی می­دونست و شدیداً ممانعت می­کرد. تند تند یه چیزهایی در گوش پسرک می­گفت و یقه رو به حالت اولش برمی­گردوند. پسره بدون این­که حرفی بزنه، دوباره یقه­اش رو بالا می­برد؛ ولی بالاخره نتونست [یا نخواست] که بیشتر مقاومت کنه و کوتاه اومد. از خیر بالا دادن یقه­اش گذشته بود؛ ولی از حالت چهره­اش مشخص بود که چه­قدر کلافه و عصبی شده.
   از شما چه پنهون سوار قطار که شدیم هم، پسرک رو زیر نظر داشتم. با این­که هنوز خیلی بچه بود، ولی با چشم­های دریده به دخترهای بدحجاب و طبیعتاً خوشگل داخل مترو نگاه می­کرد! تو رو خدا نگید که دارم برای خودم می­بُرم و می­دوزم. ما دخترها شاخک­های تیزی داریم و انواع و اقسام نگاه­ها رو مثل کف دستمون می­شناسیم!
   با خودم فکر کردم وقتی که والدین، یه موضوعی رو خیلی قبیح­تر از اون چیزی که ممکن­ه باشه، جلوه می­دن، باید به بچه­ها حق داد که خیلی زود به شعور والدینشون برای تشخیص ارزش از ضد ارزش، کاملاً بی­اعتماد بشن. به نظر من کمترین نتیجه­ی این طرز فکرهای خشک و بی­اساس، این­ه که پس فردا اغلب رفتارها، عقاید و ارزش­های درست خانواده­اش به نظرش غلط بیاد و برعکس. شاید بشه جلوی یه بچه 12 ساله رو به زور گرفت؛ ولی آیا به همین راحتی جلوی 18 ساله­اش رو هم می­شه گرفت؟! به نظر شما خیلی بعیده که همچین بچه­ای توی دوره­ی بلوغش، به فکر پیدا کردن الگوهای دیگه­ای باشه؟
   نمی­دونم چرا به آینده­ی این تیپ خانواده­ها و بچه­هاشون، تا این حد بدبین­ام :(  

دلایل موجه!

   این مطلب رو چندی پیش می‌خواستم بنویسم. شاید کمی بیات شده باشه؛ اما دوست دارم بنویسم‌اش.
   به وب­نوشته­های اکثر دوستانم معتادم. وقتی می­بینم که کسی یهو وبلاگش رو نابود می­کنه، خیلی دلم می­گیره.
    توی چند وقت اخیر، مانی اول از همه بی­خداحافظی گذاشت و رفت. اون روز وبلاگش رو که باز کردم، خیال کردم طبق معمول، در حال تغییر دادن شکل و شمایل وبلاگش­ه! اما از کامنت­های پست آخرش، این­طور برداشت کردم که به­خاطر لو رفتن حریم شخصی­اش، مجبور به این کار شده. هرچند قبول دارم که داشتن حریم شخصی، کاملاً دلیل منطقی و موجهی­ه برای رفتن؛ اما... دست خودم نیست؛ دلم می‌گیره.
   چند روز بیشتر نگذشت که الهام هم قاط زد و آرشیوش رو فرستاد هوا. به­خاطر این کارش کمی از دستش دلخورم. به­خاطر همین کارش، مدتی­ه که بهش E-Mail هم نمی­زنم. امروز داشتم با خودم فکر می­کردم که اگه دستم بهش برسه، به قول زهرا، حتماً می­زنم شل و پل­اش می­کنم! فکر کنم از این فکر خبیثانه­­ام باخبر شده! چون الان دیدم که برام کامنت گذاشته و نوشته که برای این کارش دلیلی داشته. می­دونم که حتماً اون هم برای خودش دلیل موجهی داره؛ اما دست خودم نیست دیگه؛ دلم گرفت.
   پرستو هم که این روزها سکوت کرده و نمی­نویسه. اون هم لابد دلیل موجهی داره؛ ولی من دست خودم نیست؛ دلم می­گیره.

   پ.ن: خیالتون تخت؛ خیال ترکوندن این خونه رو ندارم. مگه این­که یه روزی، من هم برای خودم دلایلِ به حد کافی موجهی داشته باشم؛ که البته فعلاً هیچ خبری از چنین دلایل موجهی نیست و دعا کنید که هیچ وقت هم نباشه:)  
  
  

خانه‌ی مجازی من

   این خانه را دوست دارم. دعا کنید هیچ موقع به سرم نزند و ترکش نکنم. این‌جا بخشی از روزهای تلخ و شیرین زندگی من است. دوستش دارم...

دی‌ماه و آزادگی!

صلّی الله علیک یا ابا عبدالله

   بیست روز از دی‌ماه گذشت و من انقدر گیج و ویج بودم که اصلاً نفهمیدم کِی اومد و کِی بیست روزش هم گذشت! همیشه دلم می‌خواسته روزهای قشنگ دی و شهریور رو بغل کنم و از لحظه به لحظه‌اش لذت ببرم. بیست روز اول پرید؛ ولی این ده روز رو به هیچ قیمتی از  دست نمی‌دم. احساس بی‌نیازی می‌کنم. این روزها، این حس برام زیباترین حس دنیاست. تا حالا به این فکر نکرده بودم که احساس عزت و بی‌نیازی هم نعمت خیلی بزرگی‌ه. دیگه از اون حس‌های بد پست قبلی، هیچ خبری نیست که نیست...
   خلاصه که آزاده‌ایم!

 

چرا؟

   هرچه بیشتر فکر می‌کنم، نتایج افتضاح‌تری عایدم می‌شود. احساس می‌کنم دیگر صبرم تمام شده. خوب نیستم. عصبانی‌ام. کلافه‌ام. دلخورم. قهرم. رنجیده‌ام. داغان‌ام. خیلی افتضاح‌ام؛ و تنها.
   اما... چرا؟!

مباهله

   امروز، 24 ذی­الحجة، روز مباهله بود. از بین وقایع تاریخی اسلام، به طور ویژه­ای این روز رو دوست دارم. دلیلش رو هم نمی­دونم.

انتخاب

   انسان می‌تواند آینده‌ی خودش را از پیش بسازد؛ مشروط بر آن‌که تصمیم به ادامه‌ی راهش بگیرد. برای این، نیازمند آن است که از گذشته رها شود و از میان راه‌هایی که به او ارائه می‌شود، بهترین را برگزیند.*
*پائولو کوئلیو

فال حافظ

سحـــــر چـــون خســرو خــاور علــم بـر کوهساران زد
بـــه دســــت مـرحـــمـت یـــــارم در امّــیـــــــدواران زد

چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
بــــــــرآمــــــد خنـــدهٔ خـــوش بــر غــرور کـامگاران زد

نگـــــارم دوش در مجـــلس بعـزم رقـص چون برخاست
گــــــره بــگـشـــود از ابــرو و بــــر دل­هـای یــــــاران زد

مــــن از رنـــگ صـــلاح آنــدم بخون دل بشستم دست
کـــه چشـــم بـــاده پیمـایش صـــلا بر هـــوشیـاران زد

کــــــدام آهـــــن دلـــــش آمــوخـــت این آییـــن عیاری
کـــــز اول چــــون بـــــرون آمـــد ره شب­زنـــده­داران زد

خیـــــــال شهســـواری پخت و شـد ناگـه دل مسکین
خـــداونــدا نـگـــــه دارش کــــه بـــر قلــب ســواران زد

در آب و رنـگ رخسارش چه جـان دادیم و خون خوردیم
چــــو نـقـشـش دسـت داد اول رقــم بر جان­سپاران زد

مـنش بـا خـرقــــه­ی پشـــمین کجـــا انـدر کمنــــد آرم
ز ره مـــــوئـی کــه مـــژگــانــش ره خـنــجــرگــزاران زد

شـــــهـنـشـاه مـظـــفـر فـر شـجاع ملک و دیـن منصور
کـــــــه جـــــــود بــی­دریــغــش خـــنده بر ابر بهاران زد

از آن ســاعـت کـــه جـــام می بدست او مشـرف شد
زمـــــــانه ســـــاغر شـــــادی بیــــاد می­گســــاران زد

ز شمشیــــــر سرافشــــانش ظفــر آنروز بدرخشــــید
کـــــه چـــــون خورشـیـــد انجم سوز تنها بر هزاران زد

دوام عمــــر و مـلک او بـخــــواه از لـطف حـــــق ای دل
کــــه چــــــرخ ایـن سکــــه دولـت بــدور روزگــــاران زد

نـظــــر بر قرعــــه توفیــــــق و یمــــن دولت شاهـست
بــــــــده کـــــــام دل حـــــافـــظ کـه فـــال بختیـاران زد
  
   پ.ن: یلدا مبارک.