در انتظار آبله‌مرغون

   سه روزه که خواهری آبله­مرغون گرفته. امروز اعتراف کرد که سه هفته­ی پیش مسئول مراقبت از یه مریض مبتلا به زونا بوده. متأسفانه برای اون مریض نتونستن کاری بکنن و در اثر مشکل قلبی­ای که داشت، فوت کرد...

   حالا من یه خواهری دون­دون دارم که توی این دو روزه کلی دور و برش پلکیده­م؛ بلکه ازش بگیرم و راحت بشم. تا امروز صبح نگران هیچی نبودم؛ ولی حالا شدیداً ناراحتم. دکتر به خواهرم گفته که به احتمال زیاد تا چند سال دیگه زونا در انتظارش­ه.

   از دست مامان تمیز و وسواسی خودم ناراحتم که چرا اون زمانی که بچه بودیم، اجازه نداد این آبله­مرغون ننه مرده رو از یکی بگیریم و راحت بشیم. یادم­ه بچه که بودم، هربچه­ای از فامیل و همسایه و دوست و آشنا که آبله­مرغون می­گرفت، من و خواهرم قرنطینه می­شدیم که مبادا مبتلا بشیم.

   حالا سوای این­که سر پیری یه معرکه­گیری اساسی داریم، خطر زونا هم شدیداً تهدیدمون می­کنه. خیلی عصبانی­ام...

   پ.ن:به زودی دوره­گرد دون­­دون در خدمت شماست!

این دوره‌گرد لوس!

   چند روز پیش مشغول وب­گردی بودم که خواهری صدا زد که بیا ببین چی پیدا کردم! ظاهراً خانم خانم­ها مشغول مرتب کردن یکی از کمدها بوده که از لابه­لای خرت و پرت­ها، یه پاکت کوچولو پیدا می­کنه. داخل پاکت، هدیه­ای بود که من سال­ها پیش به عنوان هدیه­ی روز مادر، به مامانم داده بودم!

 

 

 

   پ.ن۱: این و این هم بود... جلّ­الخالق!!!

   پ.ن۲: املای «منبأ» رو داشتین دیگه؟! فکر می­کنم که با «منشأ» اشتباه شده بوده!

   پ.ن۳: الهی من فدای مامان احساساتی خودم بشم که دلش نمی­آد ضایع­ترین هدیه­ی عمرش رو بندازه دور

   پ.ن۴: توی دو تا پُست قبلی، حسابی دستم رو شد و همه­تون فهمیدین که باید لوس بودن رو هم به بقیه­ی خصلت­های بدِ دوره­گرد اضافه کنین. گفتم سومی رو هم بذارم که دیگه واقعاً راهی برای تکذیبش نداشته باشم!

   پ.ن۵: این اولین باری‌ه که توی مطلبم از این شکلک‌ها استفاده می‌کنم؛ و امیدوارم که آخرین بار باشه!

عُق می‌زدم و گریه می‌کردم...

   آزمایشگاه بیمارستان پارس؛ دست­شویی مردانه؛ بعد از خون­گیری، عُق می­زنم و گریه می­کنم؛ یه آقای روحانی با ظرف ادرارش از توالت می­آد بیرون و می­پرسه: «چی شده عمو جون؟!»

   من فقط عُق می­زنم و گریه می­کنم...

 

   1- این صحنه واقعی­ه و مربوط می­شه به 17-16 سال پیش.

   2- فکر می­کنم پنج­شنبه­ی گذشته بود که برای اولین بار این صحنه رو به خاطر آوردم و آرزو کردم که ای کاش اون لحظه برای همیشه مُرده بودم.

   3- از اون شب تا حالا، به طرز عجیبی این صحنه رو بارها و بارها به خاطر می­آرم و هیچ دلیل خاصی هم براش ندارم...

   4- روز پنج­شنبه تو شرایط عادی نبودم و به همین خاطر آرزو کردم که ای کاش مُرده بودم. الان تو شرایط کاملاً عادی هستم و کلی هم به آینده امیدوارم!

   5- حالا می­دونم دلیل عُق زدنم این بوده که همیشه بعد از خون­گیری فشارم می­افته و باید در حالت خوابیده ازم خون گرفته بشه؛ ولی دلیلش رو نمی­دونم. خیلی مسخره­ست که کسی به خاطر از دست دادن چند سی­سی خون ناقابل فشارش بیفته. ضمناً بعید می­دونم که بشه این موضوع رو به ترس از آمپول هم نسبت داد. چون در این صورت نه فقط بعد از خون­گیری، که بعد از هر تزریقی باید این اتفاق بیفته. کسی می­دونه دلیلش چی­ه؟!  

دستگیری عامل تخریب و اغتشاش!

   دو روز پیش وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم شکل و شمایل عروسک­های بیچاره­ام از این حالت:

 

 

 

به این حالت در آمده است:

 

 

   فوری عکسشان را گرفتم؛ و بعدش انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، مشغول کار خودم شدم!

   تا این­که روز گذشته، با این صحنه مواجه شدم:

 

 

  

   اگر شما به جای من بودید، با پدری که در تخریب اموال شخصی شما و اشیاء موجود در اتاقتان از هیچ کوششی دریغ نمی­نماید، چه می­کردید؟ :)

ما پروانه‌ای‌ها!

   وارد مغازه که شدم، دخترک به طرفم آمد و با لحن ملتمسانه­ای خواست که سلیقه­ام را در انتخابش بداند. یک جعبه­ی زرشکی، با روبان نقره­ای خریده بود؛ و رنگ دیواره­ی داخلی جعبه­اش سفید بود. هدیه­اش هم دو بلوز مردانه بود، به رنگ­های زیتونی و کرم. می­خواست بداند با این حساب، چه رنگ پوشالی برای داخل جعبه­اش مناسب است.

   در حالی که بر اساس سلیقه­ی دخترانه­ام از پوشال­های صورتی و نارنجی چشم بر نمی­داشتم، به دخترک پیشنهاد رنگ سبز، یا نهایتاً مخلوط سبز و نارنجی را دادم! این در حالی بود که دخترک دو بسته پوشال صورتی و نارنجی به دست داشت! نظر فروشنده­ی مغازه که آقای جوانی بود را هم پرسید. او هم رنگ سبز را بهترین گزینه می­دانست. آهسته در گوش دخترک گفتم: "سلیقه­ی مردانه­اش را هم در نظر بگیر!" بالاخره بعد از کلی سلام و صلوات، دو بسته پوشال سبز برداشت. تا آن موقع من هم انتخابم را کرده بودم و هر دو منتظر فروشنده بودیم. از دخترک پرسیدم: "با این همه وسواس، این بلوزها را چه­طوری انتخاب کردی؟!" انگار داغ دلش را تازه کرده باشم، گفت: "نمی­دانی، پدرم در آمده! حالا به نظرت قشنگ­اند؟" فکر کردم با این همه زحمتی که کشیده، بد نیست کمی هم اعتماد به نفس داشته باشد! گفتم: "بله... خیلی خوشگل­ه"؛ و ادامه دادم: "ماشالله خوش سلیقه­اید!" قند توی دل دخترک آب شد.

   در راه فکر می­کردم کاش کسی که آن هدیه را می­گیرد، بداند که چه خاطر عزیزی دارد. نه به خاطر گرفتن دو بلوز با فلان قیمت؛ که به خاطر آن همه وقت و انرژی و ذوق و وسواسی که با عشق، صرف تهیه­ی هدیه­اش شده بود.