وقتی دوره‌گرد کوچک بود...

   به دعوت پرستو، این هم عکس بچگی‌های دوره‌گرد. امیدوارم مثل بازی قبلی نشه و حس کنجکاوی(!) همه‌تون سیراب بشه! D:



   توی این عکس یه دوره‌گردِ سنگین وزنِ شش ماهه رو می‌بینید که برای یه لحظه، به کمک دیوار(!) ایستاده نگهش داشتن که بتونن عکسش رو بگیرن. طفلکی از ذوق این‌که روی پاهای خودش ایستاده، تو پوست خودش نمی‌گنجه. این حالت ذوق کردن بچه‌ها رو خیلی دوست می‌دارم :)



   این‌جا هم کماکان شش ماهم‌ه. این عکس رو پارسال با موبایل گرفته بودم؛ ولی چون کیفیت خوبی نداشت، فراموش کردم که همراه عکس‌های اسکن شده بذارمش این‌جا.



  
   این‌جا هم نمی‌دونم و حوصله هم ندارم برم بپرسم که چند سالم‌ه. فکر کنم دو یا سه سالم باشه.



  
   این‌جا هم که مشخص‌ه شش سالم‌ه :)

   پ.ن: از هرکس که حوصله‌اش رو داره، صمیمانه دعوت می‌کنم که این بازی رو ادامه بده. :)

زیارت اهل قبور

   صبح رفته بودیم زیارت اهل قبور. سری هم زدیم به قطعه‌ی هنرمندان. جمعشان جمع  بود:
   علی فردین- جمیله شیخی- احمد قدکچیان- اکبر دودکار-سروش خلیلی- منوچهر حامدی- رقیه چهره آزاد- جعفر بزرگی- منوچهر نوذری- احمد آقالو- بابک بیات- پوپک گلدره- خسرو شکیبایی- داود اسدی- رضا ژیان- کیومرث صابری فومنی(گل آقا)- فریدون مشیری- عبدالحسین زرین کوب- عباس زریاب خویی- پروین دولت آبادی- نادر ابراهیمی و ...
   خانمی با پسر کوچکش روی قبر "پوپک" ایستاده بود و "داود اسدی" را تماشا می‌کرد. "کیومرث صابری فومنی" را کمتر کسی می‌شناخت و همه بی توجه از کنارش رد می‌شدند؛ همین‌طور "عباس زریاب خویی" و "عبدالحسین زرین کوب" و "پروین دولت آبادی" و "نادر ابراهیمی" و ... .
   اکثراً سراغ "شکیبایی" را می‌گرفتند و وقتی پیدایش می‌کردند، با لبخندِ پیروزمندانه‌ای به تماشایش می‌نشستند.
   "فردین" و "شکیبایی"، شلوغ‌ترین مزارها بودند. خیلی‌ها چهره‌شان آشنا بود؛ ولی اسمشان را نمی‌دانستیم. خیلی‌های دیگر را هم کل خانواده می‌شناختند، الا من. عجیب که نیست؛ هست؟! شما که این دوره‌گردِ فیلم‌گریز را می‌شناسید...
   چندان مکث نمی‌کردم. از مزار همه‌شان گذرا رد می‌شدم. اما به "فریدون مشیری" که رسیدم، بی اختیار خم شدم و نشستم. هنوز زانوهایم کاملاً خم نشده بود که بغض هم از راه رسید. گویا آشنایی‌ام با او، دیرینه‌تر از این حرف‌ها بود. فاتحه‌ای خواندم و خیلی سریع بلند شدم. اگر تنها بودم، شاید یک دل سیر برایش حرف می‌زدم و گریه می‌کردم...
   حس فاتحه خواندن نداشتم. به هر کدام که می‌رسیدم برایش یک صلوات می‌فرستادم و دست آخر هم برای همه‌شان یک فاتحه خواندم و ... تمام.
   دلم اما، خیلی گرفت...

   پ.ن1: حسی که نسبت به مزار شهدا دارم، متفاوت است از حسی که به مزار اقوامم دارم؛ و متفاوت است از حسی که به مزار مردم عادی دارم؛ و متفاوت است از حسی که به مزار هنرمندان داشتم. انگار هر کدام رنگ و بوی خاص خودش را دارد.
   پ.ن2: این‌ها را که می‌نویسم، مامان مشغول سرخ کردن کرفس است؛ و بوی خوب و نوستالژیکش کل خانه را پر کرده است.

Valentine

                                مهربانی می‌خزد؛ جایی که نمی‌تواند راه برود.*



   * به نقل از وبلاگِ "شکوفه‌ها را نچینید"

عاشق این عکس‌ام...

  

پ.ن: خیلی وقت‌ه که توی فولدر عکس‌هایِ نی‌نی ذخیره‌است. هر چند روز یه بار، باید یه نگاهی بهش بندازم. از دیدنش روحم تازه می‌شه. اصلاً یادم نمی‌آد که این عکس رو خودم از سایتی پیدا کرده بودم، یا یکی از دوستان لینکش رو برام فرستاده بود... خلاصه که این خانم خوشگل‌ه، عزیز دل من‌ه :)

حریم شخصی

   از صبح دارم به ماهیت "حریم شخصی" فکر می‌کنم. هر آدمی برای خودش یه حریم شخصی‌ای داره؛ و شعاع این حریم شخصی، برای آدم‌های مختلف متفاوت‌ه. علی‌الاصول خیلی خوب‌ه که کوچیک‌ترین شعاع، متعلق به همسر آدم باشه. ولی قبول دارید که این شعاع هیچ موقع صفر نیست؟! هرچند ممکن‌ه به سمت صفر میل کنه، اما خود صفر که نمی‌شه؛ و اصلاً نباید هم بشه... من دارم به اون ناحیه‌ی خیلی کوچیک فکر می‌کنم. اون قسمتی که حتی نزدیک‌ترین آدم به روح و جسم من هم نمی‌تونه واردش بشه. فرض کنید که من الان تو سن 25 سالگی، رازی توی دلم دارم که حاضر نیستم اون رو با احدالناسی در میون بذارم. شک ندارم که اگه متأهل بودم، اون رو با همسرم هم در میون نمی‌ذاشتم!
   تا این‌جای بحث، همه چیز منطقی‌ه و فکر می‌کنم که حق با من‌ه! اما یه چیزی فکرم رو خیلی مشغول کرده: "آیا من در 40 سالگی هم کماکان حاضر نیستم که راز دوره‌ی 25 سالگی‌ام رو با کسی در میون بذارم؟" ممکن‌ه که با گذر زمان، اندازه‌ی اون شعاع کوچیک، خیلی تغییر نکنه؛ اما به احتمال خیلی زیاد، محتویاتش تغییر می‌کنه. می‌خوام بگم که خیلی از حرف‌های مگو، به مرور زمان گفتنی می‌شن. می‌خوام بگم که اون شعاع خیلی کوچیک، حالت پایایی نداره و در طول زندگی آدم، حتماً مسائل زیادی پیش می‌آد که اولش جایگاهشون توی اون محوطه‌ی کوچیک‌ه؛ ولی به مرور زمان به جایی می‌رسه که باید اون محوطه‌ی کوچیک رو ترک کنه و میدان رو به دست مسائل دیگه‌ای بسپاره.
   قبلاً به مسأله‌ی حریم شخصی زیاد فکر کرده بودم. اما تا امروز به این موضوع فکر نکرده بودم که حتی بزرگ‌ترین رازهای مگو هم ممکن‌ه یه روزی به راحتی و البته با افتخار، قابل گفتن بشن! خودم از این مکاشفه لذت بردم؛ گفتم بنویسمش شاید شما هم خوشتون بیاد :)

   برای این‌که مطمئن بشید منظورم رو درست درک کردید، یه ماجرایی رو براتون تعریف می‌کنم:

   یه همسایه‌ای داشتیم که خانواده‌ی خیلی محترمی بودن. خانمه لیسانس فیزیک بود و همسرش هم فوق لیسانس فیزیک. توی دانشگاه هم‌کلاسی بودن و به هم علاقه‌مند می‌شن؛ اما خانواده‌ها با ازدواجشون مخالفت می‌کنن. با این حال این دو نفر تصمیم می‌گیرن که هرطور شده با هم ازدواج کنن. خانواده‌ی خانمه، جهیزیه‌ای نمی‌ده و خانواده‌ی آقا هم با این‌که هر دو دانشجو بودن، به لحاظ مالی هیچ کمکی بهشون نمی‌کنه. خانمه تعریف می‌کرد و می‌گفت که دوتایی با هم، یه اتاق کوچیک رو توی یه خونه‌ی قدیمی اجاره کرده بودیم. می‌گفت که اون روزها برامون روزهای خیلی سختی بود و حتی دو تا بشقاب هم نداشتیم که توش غذا بخوریم و هزینه‌ی جور کردنش برامون خیلی سنگین تموم شد. می‌گفت که باردار بودم و یه روز که از دانشگاه برگشتم، گرسنه بودم و برای ناهار هم چیزی نداشتم. دیدم که صاحب‌خونه مهمون داره و غذا رو کشیدن و دارن ناهار می‌خورن. [این‌جای ماجرا رو که تعریف می‌کرد، قطره قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هاش می‌ریخت] می‌گفت رفتم سر دیگ برنجشون. یه مقدار برنج، تهِ دیگشون بود. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. دست کردم توی دیگ و مُشت مُشت برنج خالی رو خوردم. آخرش هم سر امتحان پایان ترم فیزیک هسته‌ای درد زایمانم گرفت و شوهرم رو از سر امتحان بلند کردم و رفتیم بیمارستان. دست آخر هم استاده به عنوان کادوی تولد دخترشون، هردو رو پاس می‌کنه.
   الان سال‌ها گذشته... دخترشون دانشجوی دکترای فیزیک‌ه و پسرشون هم دانشجوی ارشد عمران. هر دو توی بهترین دانشگاه‌های دولتیِ تهران درس می‌خونن. خدا رو شکر بچه‌های صالحی هستن و پدر و مادرشون هم علی‌رغم حقوق ناچیز معلمی، زندگی پربرکتی داشته‌ان. خدا رو صد هزار مرتبه شکر، الان صاحب سه چهار تا خونه و ماشین آخرین مدل و چه و چه هم هستن. اما رفتارشون هیچ شباهتی به آدم‌های تازه به دوران رسیده نداره و همچنان ساده و صمیمی‌ان. خانواده‌ی خیلی شاد و معتقد و محترمی هستن و من به شخصه همیشه به این خانواده به چشم یه الگوی بزرگ برای خودم نگاه کرده‌ام.

   واقعاً معتقدم و یقین دارم که می‌شه از صفر شروع کرد و به همه جا رسید. اما هدفم از تعریف کردن این ماجرا، صرفاً یه مثال بود که باهاش حق مطلب خودم رو ادا کرده باشم! هرچند که این خانم الان از گذشته‌ی خودش با افتخار صحبت می‌کنه، اما بدون شک یه روزی ماجرای برنج خوردن از دیگ همسایه، براش یه راز بزرگ بوده؛ و نمی‌تونسته مثل حالا انقدر راحت و با افتخار در موردش با کسی صحبت کنه. در ضمن شک ندارم که این خانم هنوز هم یه آدم‌ه و هنوز هم حریم شخصی‌ای داره که توش چند تایی راز مگو پیدا می‌شه. رازهای مگویی که با گذر زمان، رازهای مگوی سال‌ها قبل رو گفتنی کردن و حالا خودشون جایگزین اون‌ها هستن و ... این چرخه مادامی که زنده‌ایم ادامه داره.

   پ.ن1: با این اوصاف هیچ بعید نیست که تا چند سال دیگه، من هم بتونم ماجرای انتظار دیشبم و حتی آرزوهای کوچکم رو با افتخار(!) براتون تعریف کنم. پس لطفاً چند سالی صبر کنید تا محتویات حریم شخصی دوره‌گرد دگرگون شود! :))
   پ.ن2: باور کنید که من تا حالا از دیگ هیچ همسایه‌ای برنج نخورده‌ام... لطفاً فکرهای بد نکنید D:
   پ.ن3: من خوبِ خوب‌ام :) 

...

منتظرم...

گزارش مصور!

عکس از خبرگزاری مهر
   ۱- امروز، ماهواره‌ی ملي "اميد" به وسيله‌ی‌ ماهواره‌بر سفیر ۲، در مدار زمين قرار گرفت. از ماهواره امید، در بهمن‌ماه ۸۶ رونمایی شد و در خرداد ۸۷ نیز ماهواره‌بر سفير 1 به صورت آزمايشي و با موفقيت پرتاب شد. خبر خوبی بود؛ هرچند همیشه فکر می‌کردم که این اتفاق می‌تونست زودتر از این‌ها هم رخ بده. اما... مهم این‌ه که بالاخره شد. ایشالله همیشه از این خبرهای خوب بشنویم.



   ۲- از صبح دلم می‌خواست بنویسم؛ ولی یه بغض لعنتی نشسته بود وسط سینه‌ام و تا حوالی ظهر هم هر کاری کردم، لامذهب از جاش تکون نخورد که نخورد... بعد از ظهر، ایمیلی از یه دوست دریافت کردم که طی اون، پرچم سفید رو به نشانه‌ی دوستی بلند کرده بود و به این ترتیب دلخوری مختصری که چند روز پیش بینمون ایجاد شده بود، به طور کامل برطرف شد. از دیدن ایمیل این دوست، واقعاً خوشحال شدم؛ خبر خوبِ ماهواره‌ی "امید" هم مزید بر علت شد و الان یه دوره‌گردِ شاد و خندون در خدمت شماست! خداییش گُنگِشت‌تر از من هم پیدا می‌شه؟! D:



   3- دو شب پیش، نصف شب یهو هوس چای با بیسکویت ویفر کردم! از قضا بیسکویتش رو داشتیم؛ ولی عمراً فکر نمی‌کردم هوسم انقدر جدی باشه که حاضر بشم به خاطرش از جام بلند شم. اولش نیم ساعت تمام برای خودم توضیح دادم که الان نصف شب‌ه و من حال ندارم بلند شم کورمال کورمال برم آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کنم و منتظر بشینم تا جوش بیاد و بعدش کلی منتظر بشینم تا چای‌ات خنک بشه و بعدش برای تو بیسکویت باز کنم و کلی بجوم و تازه بعدش هم برم مسواک بزنم... اما شیطونه بد جور رفته بود توی جلدم و در تمام این مدت، گوشه‌ی ذهنم یه ابر بزرگ بود که توش هیچی نمی‌دیدم، بجز یه بسته ویفر شیرین‌عسل*! دست آخر راضی شدم که از چای‌اش هم فاکتور بگیرم و به آبِ خالی با بیسکویت رضایت دادم. در حین بلند شدن، زیر لب یه چیزهایی زمزمه می‌کردم مبنی بر این‌که اصلاً گور بابای هرچی مسواک... نمی‌دونید با چه حرص و ولعی ویفرها رو می‌بلعیدم! به یه چشم بر هم زدن، کل بسته رو تموم کردم. هر کی نمی‌دونست، خیال می‌کرد من تا حالا ویفر ندیدم، یا قراره قحطی ویفر بیاد D: فقط خدا رحم کرد که نصف شبی کسی اون اطراف نبود و من رو توی اون حالت ندید؛ وگرنه اون یه مثقال آبرویی که داشتم هم بر باد بود.   
         
   4- آهای ایهالناس! من قراره فردا برای اولین بار خاله بشم. خاله‌ی یه دختر کوچولوی خوردنی. البته خاله‌ی خونی که نه... خاله‌ی دینی! D: دعا کنید که سالم به دنیا بیاد و زیاد هم مامانش رو اذیت نکنه و من هم یه موقع درسته قورتش ندم :)






   * من از شرکت شیرین‌عسل پول می‌گیرم و محصولاتش رو تبلیغ می‌کنم! :))

خیانت

   لینک وبلاگ "یادداشت‌های یک مرد خیانتکار"، دیشب به دستم رسید. از آن‌جا که آرشیو بلند بالایی نداشت، کلش را خواندم. صبح که بیدار شدم، هنوز فکرم مشغولش بود. به همسر اولش فکر می‌کردم و احساس احتمالی‌اش؛ و ناخودآگاه دلم برایش می‌سوخت.
   تا این‌که مطلب امروزش را خواندم. چه‌طور بگویم، اولش از خودم بدم آمد؛ دلم برای خودم سوخت. از خنگی و بَبویی خودم و شم ضعیفی که در این مورد داشتم، بدم آمد. از این‌که تا چند دقیقه‌ی پیش داشتم به حال همسر اولش دل می‌سوزاندم و غصه می‌خوردم، مشمئز شدم. انگار که من در دنیای دیگری زندگی می‌کنم و خیلی از اوقات با آدم‌هایی روبه‌رو می‌شوم که از درکشان عاجزم و از شنیدن داستان زندگی‌شان جداً ضربه می‌خورم. به زعم من، زندگی‌شان یک زندگی گُهی است. همیشه آرزو داشته‌ام که هرگز نبینمشان. اما این آدم‌ها هستند؛ حضور دارند و چه بسا در کمین زندگی آینده‌ام نشسته باشند. همیشه از لوث وجودشان به خدا پناه برده‌ام و آنقدر برای دوری شرشان از خودم و ذریه‌ام دعا کرده‌ام که دیگر خیالم راحت است که خود بخود، دست‌های بلند و توانایی از پشت سر، وارد بازی زندگی‌ام خواهد شد و کارگردانی‌اش خواهد کرد؛ چنان که تا امروز.
   از این‌ها که بگذریم، چند روز پیش داشتم با دوستم صحبت می‌کردم و بحث کشیده شد به سمت موضوع ناخوشایند خیانت؛ و البته خیانت زن‌ها که به زعم من، کمی عجیب‌تر از خیانتِ مردها به نظر می‌رسد؛ و از قضا این روزها درباره‌اش بسیار شنیده‌ام. به دوستم می‌گفتم که خیانت زن‌ها به همسرانشان برایم به مراتب عجیب‌تر و ناملموس‌تر از خیانت مردهاست. معتقدم که قلب زن‌ها برای عشق، ظرفیتِ بیش از یک نفر را ندارد و وقتی می‌شنوم که خانمی به همسرش خیانت کرده، می‌توانم یقین داشته باشم که روابط عاطفی آنها و در نتیجه، زندگی مشترکشان از مدتی قبل، به پایان رسیده است و طی این مدت، خانم صرفاً یک هم‌خانه برای همسرش بوده؛ در حالی که کوچک‌ترین تقیدی نسبت به او احساس نمی‌کرده است.
   اما خیانت مردها، همیشه این‌طور نیست. مردها گاهی عاشق همسر اولشان هستند و با این حال به او خیانت می‌کنند. از نوشته‌های مرد خیانتکار، به نظرم می‌رسد که او با خودش، احساساتش و مخاطبینش صادق است و فکر می‌کنم که دست‌نوشته‌های چنین مردی، اقلاً ارزش یک بار خواندن و کمی فکر کردن را دارد؛ هر چند هیچ به مزاقمان خوش نیاید.

   پ.ن1: اعتراف می‌کنم که در کنار تمام حس‌های بد و سرشار از تأسفی که نسبت به خیانتِ زن‌ها داشتم و دارم، به دلیل احساسی کاملاً زنانه، از کِنف شدنِ امروز صبحِ این مرد خیانتکار، بسیار حظ کردم!
   پ.ن2: یه حسی بهم می‌گه که آدم‌های صد در صد صادق، مدت زیادی دوام نمی‌آورند؛ حتی در دنیای مجازی! اگر ظن من درست باشد و مرد خیانتکار تا این حد رو راست باشد، دیری نمی‌پاید که وبلاگش را منهدم نماید. توصیه می‌کنم که تا دیر نشده بخوانیدش. حرف‌های ارزشمند، مشمئز کننده و قابل تأمل بسیاری دارد.

دنیای کوچیکی‌ه...

   سوار مترو بودم و بساط فروشنده‌های مترو رو تماشا می‌کردم؛ تا هم سرم گرم بشه و زمان زودتر بگذره و هم چشم و گوشم از این مقداری که الان بازه، کمی بازتر بشه P: یهو با نفر جلویی چشم تو چشم شدم... حدس بزنید کی بود! این ماهماهی وروجک! اون وسط جای فاطمه خیلی خالی بود که جمله‌ی مشهورش رو تکرار کنه: "اه! چه دنیای پستِ کوچیکی!"
   چند دقیقه‌ای می‌شد که کنار هم ایستاده بودیم؛ ولی حواسمون به هم نبود. اگه فکر می‌کنید مثل دو تا خانم با شخصیت، با هم سلام و احوال‌پرسی کردیم، با عرض معذرت باید بگم که کور خوندید! اولش با چشم‌های گِرد شده زل زدیم تو چشم‌های هم و بعدش دو تایی، خیلی شیک زدیم زیر خنده... بعد با تعجب از هم پرسیدیم که تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
   متأسفانه ایستگاه بعدی، من باید پیاده می‌شدم و دیگه نشد که زیاد صحبت کنیم؛ ولی توی راه با خودم فکر می‌کردم که از دید قانون احتمالات، خیلی بعیده که دو نفر آدم که متروی صادقیه، مسیر هر روزه‌شون نیست، به طور اتفاقی توی یه روز خاص و یه ساعت خاص، سوار یه متروی خاص و یه واگن خاص بشن و از قضا، دوستی دیرینه‌ای هم داشته باشن! واقعاً که دنیای کوچیکی‌ه.
   شاید از نظر شما، این موضوع اونقدرها هم عجیب نباشه؛ ولی من امروز یه لحظه احساس کردم که روز قیامت خیلی نزدیک‌ه؛ و ما آدم‌ها به زودی رو در روی هم قرار خواهیم گرفت. بعد فکر کردم که کاش آدم‌ها اون روز هم از دیدن هم، همین‌قدر خوشحال بشن :)

   پ.ن: (با لحن آقای کاووسی بخونید) دوستان، عزیزان، سروران و همکاران ارجمند! بنده به عنوان مدیر مسئولِ وبلاگِ وزینِ دوره‌گرد، از شما تقاضا دارم که در کامنت‌دانیِ این مکانِ فرهیخــــته و فرهنـــــگی، احترام یکدیگر را نگاه دارید و ... انسان باشید :)

سه گانه‌ای دیگر

   1- تا هشت روز دیگه، یکی از دوست‌های خوب دوره‌ی دانشگاهم فارغ می‌شه. بچه‌اش دختره و من از ذوق نی‌نی بازی‌هایی که در پیش‌ه، تو پوست خودم نمی‌گنجم! عاشق دختر بچه‌ها هستم؛ خصوصاً از نوع دو تا پنج ساله‌شون؛ و فکر می‌کنم که هر کسی این لیاقت رو نداره که اولین فرزندش دختر باشه... وقتی با خودم فکر می‌کنم که ممکن‌ه یه روزی ازدواج کنم و بچه‌ام پسر باشه، دچار افسردگیِ سال‌ها قبل از زایمان می‌شم! (این اسمِ یه بیماری جدیده که خودم به تازگی و به تنهایی کشفش کردم D: )
   راستی، هیچ وقت برای زدن مخ بچه‌های ناز دو تا پنج ساله تلاش کردید؟! پیشنهاد می‌کنم که حتماً امتحان کنید! البته میزان موفقیتتون، خیلی زیاد بستگی داره به این‌که در زمان مخ‌زنی، اون کوچولو تو چه مودی باشه و این‌که شما چقدر در کارتون تبحر داشته باشید! باور کنید که لذتش وصف ناشدنی‌ه و حتماً به امتحانش می‌ارزه!

  2- این روزها آزاد به دنبال اسمی برای دخترک خردادی‌اش می‌گرده. دعا می‌کنم که به زودی اسم زیبا، دلخواه و شایسته‌ای رو براش انتخاب کنن و دخترک هم در نهایت سلامت و زیبایی به دنیا بیاد؛ و جزئی از باقیات‌الصالحاتِ پدر و مادرش باشه. :)
   اما بسته‌ی پیشنهادی من از قرار زیر بود:
آیه
محیا (یعنی زندگی)
آوین (یعنی عشق) [به قول پرستو: ئه‌وین!]
نگار
یاسمن
یسنا (یعنی نیایش همراه با شادی)
حلما
آوا
تارا (یعنی ستاره)
سمیرا میس (یعنی دختر گندم‌گون)
نارگل (یعنی گل انار)

   3- دیروز با یکی از دوستانم صحبت می‌کردم؛ بحث اسم "سکینه" شد. البته این دوست می‌گفت که درستش هست: "سُکَینِه"! یه لحظه به نظرم رسید که چه‌ معنای قشنگی داره: آرامش! و این روزها چه‌قدر گذاشتن این اسم برای دخترها، کار ضایعی محسوب می‌شه!
   راستی، چی شد که اسم به این قشنگی، این همه از چشم ما ایرانی‌ها افتاد؟!

سه گانه

   1- این روزها کمی حساس شده‌ام... از مواردی می‌رنجم که در حالت عادی کسی از آن‌ها نمی‌رنجد. خیلی زود دلم می‌شکند؛ خیلی زود خسته می‌شوم؛ خیلی زود دلم می‌گیرد؛ خیلی زود بغض می‌کنم؛ و خیلی زود می‌خندم. این روزها به هر نحوی که گذرتان به من افتاد، لطفاً کمی رعایتم را بکنید. سکوت‌های معنادارم، غر و لندهای گاه به گاهم، اعتراض‌های بعضاً نابه‌جایم و صراحت بیش از حد این روزهایم، لطفاً همه را به بزرگی خودتان ببخشید. خوب می‌شوم... خیلی زود. قول می‌دهم.

   2- صبح جایی اظهار فضل می‌نمودم که استاد اهل دلی داشتیم که می‌فرمودند: "موسیقی، زیباترین تجلی عشق بر روی زمین است." و بنده نیز با نظر ایشان موافق می‌باشم. از صبح دارم فکر می‌کنم که اتفاقاً اصلاً هم با این جمله‌اش موافق نیستم! زیباترین و کامل‌ترین تجلی عشق، نمی‌تواند چیزی جز  وجود مقدس"مادر" باشد. پس چرا آن موقع موافق بودم؟! بعد از کلی مراقبت، کاشف به عمل آمد که استاد فرموده بودند: "موسیقی، زیباترین تجلی هنر بر روی زمین است." و لذا الحق و الانصاف، هنوز که هنوزه "مادر" زیباترین و کامل‌ترین تجلی عشق در زمین‌ه. قبول دارید؟!

   3- این تافی‌های کَره‌ای و شکلاتی "شیرین عسل"، خوشمزه و نوستالژیک‌اند... تافی‌های دوران کودکی را یادتان می‌آید؟! داخل کاغذهای چهار گوشِ مربعی بودند و موقع خوردن، کِش می‌آمدند. بهشان می‌گفتیم شکلات کِشی. یادش به‌خیر...

این دوره‌گردِ خوشبختِ متکبّر!

   عصر دلگیر جمعه است. الهام کامنت گذاشته که حوصله‌اش سر رفته. حوصله‌ی من هم حسابی سر رفته... همین‌طور که تلفنی با مهرناز صحبت می‌کنم، دستگاه را روشن می‌کنم؛ به آشپزخانه می‌روم و برای خودم یک لیوان چای داغ می‌ریزم.
   دوباره فرصتی پیش آمده که با خودم خلوت کنم. باید اعتراف کنم که بعد از پیاده‌روی، نوشیدن چای در خلوت عصرانه، همراه با بیسکویت، از لذت بخش‌ترین تفریحات زندگی‌ام محسوب می‌شود. خلوت کردن با خودم، فکر کردن در سکوت و نوشیدن جرعه جرعه‌ی چای، همراه احساس بی‌نظیر خوشبختی و امید به آینده‌ی روشن، دنیای خیلی کوچکی‌ست که این روزها برای خودم ساخته‌ام و از وجودش لذت می‌برم.
   بر خلاف تصور اشتباهی که تا چندی پیش از خودم داشتم، ظاهراً خیلی خوب یاد گرفته‌ام که مشکلات قابل حلّ زندگی‌ام را با تلاش، حل و فصل نمایم و در کنار آنها که به آسانی حل نمی‌شوند، زندگی مسالمت آمیزی داشته باشم؛ بی آن‌که ذره‌ای خم شوم. 
   فکر می‌کنم که این عین خوشبختی‌ست و راستش را بخواهید، مدتی‌ست که از این خوشبختی به خود می‌بالم.

محل وبگردی

   به دعوت نصفه و نیمه‌ی پرستو؛ این هم عکس دسکتاپ فعلی و محل وبگردی دوره‌گرد:





   پ.ن۱: امیدوارم که کیفیت افتضاح عکس دوم را به بزرگی خودتان ببخشید.
   پ.ن۲: از چند نفر خواننده‌ی انگشت شماری که این‌جا دارد، بعضی، وبلاگ‌هایشان را ترکانده‌اند، بعضی اعتصاب کرده‌اند و بعضی هم به نظر می‌رسد که این روززها اعصاب این کارها را نداشته باشند. اما از همه‌ی چند نفری که باقی مانده‌اند (اگر باقی مانده باشند)، صمیمانه دعوت می‌نمایم که این بازی را ادامه دهند. ضمن این‌که پیشاپیش عذر همه پذیرفته است...
   پ.ن۳: بس که یکایک‌تان(مان) داغان‌اید(ایم) این روزها، آدم جرأت ندارد بگوید: دل خوش، سیری چند ...*
در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هــــر یک بتر از دیگر، آشفته و دیوانـــه**   (البته جسارت نباشد؛ بیشتر خودم را عرض می‌کنم...)

   * سهراب سپهری
   **نام شاعرش را نمی‌دانم؛ یا به خاطر ندارم.

لهوف

   چند روزی می‌شه که کتاب "لُهوف" رو تموم کرده‌ام. لهوف یعنی اشک و افسوس. می‌گن از معتبرترین کتاب‌های مَقتل‌ه که وقایع کربلا رو شرح می‌ده. این کتاب رو شونصد نفر ترجمه کرده‌ان. توصیه می‌کنم که "لهوف" رو با ترجمه‌ی "عقیقی بخشایشی" بخونید.
   راستش انتظار داشتم که این کتاب، با جزئیات بیشتری به مکالمات بپردازه. مثلاً صحبتهایی که شب عاشورا، توی خیمه‌ها رد و بدل می‌شد و همین‌طور توی صحنه‌ی جنگ و داخل مقتل و نهایتاً اسارت. به این جزئیات، اون‌طوری که انتظار داشتم، پرداخته نشده بود؛ ولی در کل خیلی از قسمت‌هاش به نظرم جالب و جدید می‌اومد. بیشتر از همه، یکی متن سخنرانی امام سجاد(ع) و حضرت زینب(س)، در طول اسارتشون برام جالب بود و دیگه سرانجام قاتلان امام(ع). شنیده‌ام که سریال "مختار نامه" در حال ساخت‌ه و قراره که قیام مختار و سرانجام قاتلان کربلا رو به تصویر بکشه. امیدوارم با این همه هزینه‌ای که کردن، مثل بقیه‌ی سریال‌هاشون آب دوغ خیاری از آب در نیاد و مثلاً یهو نشون نده که مختار ثقفیِ مهرورز، در حین سفرهای اصطانی‌اش، طی یک پروژه‌ی از پیش تعیین نشده، قیام می‌کنه و به این ترتیب انتقام خون اصحاب کربلا رو هم می‌گیره... :(

Google Search

   دیشب داشتم یه نگاهی به آمار وبلاگم می‌اندختم که متوجه شدم یک نفر مشغول جست و جوی تصویر بوده و عبارت "آزمایشگاه بیمارستان" رو Search کرده و به این عکس از این پُست رسیده!
   از تصور این‌که اون بنده‌ی خدا با دیدن این عکس، چه صلواتی تو روح من فرستاده، خنده‌ام می‌گیره؛ قبول دارید که بنده بی‌تقصیرم؟ :))