همه چیزمان به همه چیزمان می آید
این روزها، برای اخذ یه گواهی موقت ناقابل(که اثبات میکنه اخیرا به جمع لیسانسههای الّاف و بیکار پیوستم)، صبح علیالطلوع ، از خونه میزنم بیرون و با یه کاغذ A4 ، یکسره از این ساختمون به اون ساختمون میدوم و هی تعداد امضاهایی که موفق شدم بگیرم رو میشمرم، بلکه تعدادشون به عدد مقدس چهارده برسه و خلاص! همون ماجرای قیر و قیف که دیگه همه از حفظیم. یه دفعه میگن مسئولش رفته ناهار، یه دفعه میگن رفته مرخصی، یه دفعه میگن هست، ولی نیم ساعت دیگه میاد! این نیم ساعت، میشه دو ساعت و نیم و کمکم داری نا امید میشی که یهو میبینی با ناز و کرشمه داره میاد بالا و بعد از کلی خوش و بش با همکاراش، بالاخره میتمـ...(میشینه!) پشت میزش. میپرسه کارتون چیه؟ هنوز جواب ندادی که برگهت رو توی دستت میبینه و میگه: سیستم قطعه عزیزم!
باز هم صد رحمت به گروه فیزیک. تنها کسی که تقریبا بیدردسر امضا داد، مدیر گروه خودمون بود. توجه کنید عرض کردم تقریبا بیدردسر! آخه همینکه رفتم توی اتاقش، بهم گفت اول بده خانم «ن» امضا کنه. من هم که حدس میزدم الان پام رو از اتاقش بذارم بیرون، دیگه پیدا کردن این بشر با خداست، مثل برق دویدم و امضای خانم «ن» رو گرفتم و همین که برگشتم، دیدم که بــــــــله، جا تره و بچه نیست! همینجور حیران و انگشت به دهان مونده بودم که این بشر عرض سیم ثانیه کجا میتونسته فرار کرده باشه؟! خلاصه آمارش رو گرفتم و فهمیدم که طفلی کار واجب داشته :D من هم که کمطاقت، میترسیدم دوباره از دست بدمش، تمام مدت چشم از دستشویی برنداشتم. همین که از در اومد بیرون، خودکار رو دادم دستش! بندهی خدا با دستهای خیس، همهش معذب بود که برگهم رو خراب نکنه. (اون لحظه به نظرم میاومد که چقدر انسان با شخصیتی هستم که وارد دستشویی نشدم و به زور بیرون نیاوردمش!)
ولی برام خیلی جالب بود؛ باید میرفتیم از یه جاهایی امضا میگرفتیم که حتی اسم بعضیهاش رو هم در تمام این چند سال نشنیده بودیم. مثلا پژوهشکدهی زنان! یا کتابخانهی گروه معارف و ...
خلاصه هر روز، در پایان ساعت اداری، عینهو میّت متحرک، با قیافهی آویزون و کِش اومده راه میافتم سمت خونه و فعلا همهی دلخوشیم به سیزده تا دونه امضاییه که تا حالا گرفتم!
چند روز پیش یک نفر(!)با سیدی اخراجیها آمد! اما به گمانم خیلی بدموقعی آمد! خسته و بیحوصله و منتظر بودم که کسی دست از پا خطا کنه و من فوراً به قصد قربةًالیالله، بپرم بالای منبر و شروع کنم به غرولند و پند و اندرز و ارشاد خلق الله!
در این راستا، بیاناتی ایراد فرمودم با این مضمون که: «وقتی این فیلم کماکان روی پردهی سینما است، تماشای آن endِ حرام است و وقاحت دارد و...!» لذا مصلحت را بر آن دیدم که فتوایی صادر فرمایم و بدینوسیله از انجام یک عمل حرام، جلوگیری به عمل آورده باشم. فتوای صادر شده بدین شرح بود: «بروید از روی این سیدی، یک سیدی دیگر هم رایت نمایید و امانتی مردم را برگردانید و سیدی رایت شده را نزد خود نگاه دارید تا زمانیکه فیلم از پرده بیاید پایین، و بعد با خیال آسوده به تماشای آن بنشینید، تا بدینگونه وارد بهشت گردید و در آن مخلد باشید، انشاءالله!»
از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، دیروز یهکمی فکر کردم و دیدم باز من زدم اون کانال و از خودم چرت و پرت گفتم! موندم این بندههای خدا چرا چیزی بهم نگفتن و تازه به حرفم هم گوش دادن و سیدی رو رایت کردن! یکی نبود به من بگه آخه حزباللهی، تو که این همه مبادی آدابی، دیگه رایت کردنت چی بود؟!
فتوای جدید اون یکی دوست مجتهدم مبنی بر اینکه «تماشای اخراجیها چندان هم اشکال شرعی نداره؛ دیگه هرکی میخواسته بره سینما، تا حالا رفته»، مزید بر علت شد و من بالاخره دیشب از خر شیطون پایین اومدم و همه نشستیم و دور هم، اخراجیها رو دیدیم!
خب بابا، دمپایی پرت نکنید، دیگه نقدش نمیکنم.
دلم میخواست نظرم رو بگم، ولی دیگه خیلی طولانی میشه:D تازه میخواستم ماجراهای داخل اتوبوس رو هم تعریف کنم و یه چیزی هم راجع به مجموعه کتابهای «نیمهی پنهان ماه» و شهید مهدی زینالدین بگم که دیدم هم جاش نیست، هم نیاز به فکر بیشتر داره، هم اینکه بهتره آدم تا صدای کسی رو در نیاورده، خودش رو سنگین نگه داره و بس کنه!
