ماه دوست داشتنی من
هیچی بهتر از این نیست که توی دیماهِ دوستداشتنی، یه صبح برفی و دلانگیز رو به بهترین شکل ممکن شروع کنی...
صبح خیلی زود بهترین خواهر دنیا که طلایهدار سلامتی آدمهاست، آهسته از خونه میزنه بیرون و تو وقتی صدای بسته شدن در رو پشت سرش میشنوی، دیگه دلت نمیاد که توی رختخواب گرم و نرمات گوله بشی و چشمهات رو روی هم بذاری. بلند میشی میری کنار پنجره میایستی. دستات رو بالای رادیاتور نگه میداری تا حرارتاش بخوره بهت و بعد با نگاهت بدرقهش میکنی. تند تند و با عجله از جلوی چشمات دور میشه و میره که دردی رو التیام بده، یا ... شاید قلب آشفتهای رو آروم کنه. از صمیم قلبات آرزو میکنی که روز کاری خوبی داشته باشه.
وقتی خواهری از محل کارش زنگ میزنه، دیگه سؤال همیشگیت رو ازش نمیپرسی. فقط با شیطنت بهش میگی که تو وقتی این موقع روز زنگ میزنی، تنها معنیش اینه که هم بخش خوبه و هم مریضها خوبن! درسته؟! با صدای طناز و قشنگاش میخنده و میگه آره... اوضاع امن و امانه!
حالا که دارم اینها رو مینویسم، نزدیک ظهره و برف هم دیگه حسابی تند شده. تماشای به زمین نشستن دونههای برف، توی این روز قشنگ زمستونی، تو رو به یاد دکتر «س»، دوستداشتنیترین استادت میندازه که میگفت بیاید ببینید، دونههای برف با سرعت حدی (یکنواخت) به زمین میخورن! از صبح، بهترین کارهایی که دوست داشتی انجام بدی رو به انجام رسوندی و حالا بهترین احساس دنیا رو نسبت به خودت داری: رضایتمندی!
پ.ن: با اینکه امتحان ندارم، ولی چند روزه که یه حسی شبیه شیطنت شبهای امتحان، به سراغام اومده و هِی بهم میگه: ای بابا رئیس(!) که گرفتاره و این روزها هم حسابی سرش شلوغپلوغه؛ این هفته رو بیخیال معرفی کتاب! ولی امروز کتاب جدید رو با 5 روز تأخیر معرفی کردم و برای غرامتاش هم قصد دارم که با خانم رئیس هماهنگ کنم و چون میدونم سرش خیلی شلوغه، این جمعه، خودم از خودم کتاب در میکنم! راستی رئیس، چشم شما روشن!