سه روزه که خواهری آبله­مرغون گرفته. امروز اعتراف کرد که سه هفته­ی پیش مسئول مراقبت از یه مریض مبتلا به زونا بوده. متأسفانه برای اون مریض نتونستن کاری بکنن و در اثر مشکل قلبی­ای که داشت، فوت کرد...

   حالا من یه خواهری دون­دون دارم که توی این دو روزه کلی دور و برش پلکیده­م؛ بلکه ازش بگیرم و راحت بشم. تا امروز صبح نگران هیچی نبودم؛ ولی حالا شدیداً ناراحتم. دکتر به خواهرم گفته که به احتمال زیاد تا چند سال دیگه زونا در انتظارش­ه.

   از دست مامان تمیز و وسواسی خودم ناراحتم که چرا اون زمانی که بچه بودیم، اجازه نداد این آبله­مرغون ننه مرده رو از یکی بگیریم و راحت بشیم. یادم­ه بچه که بودم، هربچه­ای از فامیل و همسایه و دوست و آشنا که آبله­مرغون می­گرفت، من و خواهرم قرنطینه می­شدیم که مبادا مبتلا بشیم.

   حالا سوای این­که سر پیری یه معرکه­گیری اساسی داریم، خطر زونا هم شدیداً تهدیدمون می­کنه. خیلی عصبانی­ام...

   پ.ن:به زودی دوره­گرد دون­­دون در خدمت شماست!