زیباترین عروس این روزها
انگار همین دیروز بود که چهار نفری مینشستیم ته کلاس و برای مبارکی و تبارکی و انارکی و سهچارکی، جشن میگرفتیم و شعر میخوندیم و میخندیدیم. سمانه هم که به قول آیدا جا و مکان مشخصی نداشت و با اون روابط عمومی استثنائیاش(!) لحظه به لحظه، در اقصی نقاط کلاس قابل رؤیت بود.
بازار خَر و قاطر و شترمرغ و اسبهامون، حسابی داغ بود.
آیدا، ...آکادیا بود؛ من، ...مشاهناجرم؛ شبنم، ...منبش؛ و تو، فابرعشهدوتسهمطاف.
چهقدر از "پلیز"های مردم بدبخت، سوژه میساختیم و میخندیدیم! یادش بهخیر...
اون سالها گذشت و ما بزرگ شدیم و ریشهی دوستیهامون هم عمیقتر شد.
یادته دختر؟! اون روز که تلفنی با هم صحبت میکردیم، فهمیدم که چشمهات برق زده و دل کوچیکت توی یه قلبِ آشنا خونه کرده. بهت گفتم که دلم روشنه و تو گفتی که قلبت آرومه و حس میکنی که دلهاتون به هم محرم شده.
اونی که وعدهی مودت و رحمت داده بود، بالاخره به قولش عمل کرد و دل و جانتون رو یکی کرد. توی لحظهی یکی شدنتون، راه میرفتم و آیةالکرسی میخوندم و دعا میکردم همونی که دل و جانتون رو یکی کرده، این پیوند رو تا ابد، مبارک قرار بده.
دیگه دل توی دلمون نبود که فاطمهی سالهای بچهگی و مدرسه رو توی لباس عروسی ببینیم. چهقدر توی لباس زیبای عروسیات زیباتر شده بودی دختر! حلقه زدیم و دورت گشتیم و شادی کردیم... واقعاً خوش گذشت!
تا چشمت به من میافتاد، اشاره میکردی که بدو برو عکس بگیر! با خودم فکر میکردم، هنوز همون فاطمهی مهربون و دلسوز کلاس دوم راهنماییه که مثل مامانها حواسش به همه چیز هست؛ حتی توی اون شلوغ پلوغی!
مردم با احترام میاومدن و تبریک میگفتن... ما اما گروه اراذل و اوباش بودیم که اون حوالی میپلکیدیم و هر از گاهی خم میشدیم نزدیک گوشِت و با نیشهای باز میپرسیدیم: "عزیزم همه چیز مرتبه؟ ...یش نداری؟!!! ناهار خوردی؟ تشنهات نیست؟ یه کم موز میخوری؟"... و از خودم سؤال میکردم که واقعاً چرا بعد از این همه سال، هیچ کدوم از ما درست نشده و کماکان به اتفاق، جزء گروه اشرار محسوب میشیم؟!
وقتی موز رو توی بشقاب خُرد میکردم، آهسته در گوشِت گفتم: عزیزم، تو عروسی! یه امشب خودت رو کنترل کن و با چنگال میوه بخور. باشه؟! تکههای موز رو کوچک میگرفتم که رژ لبت پاک نشه. تو اما خیلی شیک دست خوشگل لاکزدهات رو کردی توی بشقاب و تکهی موز رو برداشتی و من با خودم فکر کردم که تو هنوز همون فاطمهی ساده و شیطون و بی قل و غش دوم راهنمایی هستی...
سمانه هم هنوز همون وروجک دوم راهنمایی بود و مثل میومیو یک لحظه بود و لحظهی بعدی نبود! تا تونست شیطونی کرد و حسابی شلوغبازی درآورد. به قول خودش مگه آدم چند تا از این دوستها داره؟!
آیدا مثل همیشه آروم بود و از برق چشمهاش معلوم بود که چهقدر از بودن و دیدن تو توی لباس سفید و زیبای عروسی خوشحاله. انقدر ذوق کرده بود که میتونستی دونه دونهی قندهایی که توی دلش آب میشد رو بشماری!
خدا رو شکر، به خاطر داشتن این همه دوست خوب و نازنین...
فاطمهی عزیز و آقای پیرحسینلو، دعا میکنم که یکی شدن دل و جانتون مبارک و عشقتون پایدار و روزافزون باشه. براتون یک دنیا سلامتی و خوشبختی آرزو میکنم.
پ.ن: از آشنایی با سارا و لیلای عزیز، خیلی خیلی خوشحال شدم. همینطور مانامهر دوستداشتنی که تا به حال توی دنیای واقعی ندیده بودمش و از خانمی و ماه بودن این دختر هرچی بگم، باز هم کم گفتهام...