صبح نزدیک است
بعضی وقتها در اوج آسمانای و حس میکنی همیشه در اوج خواهی ماند. به یک چشم بر هم زدن، چنان سقوط میکنی که خودت هم نمیدانی از کجا خوردهای. شاید هم بدانی...
خیلی سخت است؛ خیلی درد میگیرد؛ خیلی ... .
وحشتزدهای؛ شوک بزرگیست. هرچه که هست، یک ویژگی تو ستودنی است: تلاش میکنی؛ تقلا میکنی؛ دست و پا میزنی. به جایی نمیرسد. نا امید میشوی؟! نه... مگر دیوانهای! تو صاحبی داری که منتظر است بخوانی... و اجابت کند. میخوانیاش. حال عجیبیست. خوب نیستی. شکنندهای. تنها که میشوی، دلت میخواهد بنشینی روی زمین، اشک بریزی و نهایتاً اندکی خودت را بکشانی روی زمین. این آسانترین کار ممکن است. دروغ چرا... چند ساعتی در همین حال میمانی. آمدهای چه کنی؟ بنشینی کنج یک چهاردیواری، شیون کنی و بر سر و صورتت بکوبی؟ مگر دیوانهای! میایستی، روی پاهای شکننده و لرزانت. فریاد میزنی: محکم باش! محکم میشوی. میگویی: حسبی الله و نعم الوکیل. توکل کردهای و نعم الوکیل، وکیل توست. یادت میافتد: مدتهاست که وکیل توست... فلان روز یادت هست؟ آن یکی چهطور؟ آن یکی هم؟ آن یکی و آن یکی و آن یکی هم؟ کافیست یا بگویم؟ نه... کافیست. دلت آرام میگیرد. روی پاهایت محکم ایستادهای و پشتت گرم است؛ گــــــرم...
همت بلند دار و چشم بگذار که خیر در انتظار توست.
پ.ن: عید غدیر مبارک.