صبح رفته بودیم زیارت اهل قبور. سری هم زدیم به قطعه‌ی هنرمندان. جمعشان جمع  بود:
   علی فردین- جمیله شیخی- احمد قدکچیان- اکبر دودکار-سروش خلیلی- منوچهر حامدی- رقیه چهره آزاد- جعفر بزرگی- منوچهر نوذری- احمد آقالو- بابک بیات- پوپک گلدره- خسرو شکیبایی- داود اسدی- رضا ژیان- کیومرث صابری فومنی(گل آقا)- فریدون مشیری- عبدالحسین زرین کوب- عباس زریاب خویی- پروین دولت آبادی- نادر ابراهیمی و ...
   خانمی با پسر کوچکش روی قبر "پوپک" ایستاده بود و "داود اسدی" را تماشا می‌کرد. "کیومرث صابری فومنی" را کمتر کسی می‌شناخت و همه بی توجه از کنارش رد می‌شدند؛ همین‌طور "عباس زریاب خویی" و "عبدالحسین زرین کوب" و "پروین دولت آبادی" و "نادر ابراهیمی" و ... .
   اکثراً سراغ "شکیبایی" را می‌گرفتند و وقتی پیدایش می‌کردند، با لبخندِ پیروزمندانه‌ای به تماشایش می‌نشستند.
   "فردین" و "شکیبایی"، شلوغ‌ترین مزارها بودند. خیلی‌ها چهره‌شان آشنا بود؛ ولی اسمشان را نمی‌دانستیم. خیلی‌های دیگر را هم کل خانواده می‌شناختند، الا من. عجیب که نیست؛ هست؟! شما که این دوره‌گردِ فیلم‌گریز را می‌شناسید...
   چندان مکث نمی‌کردم. از مزار همه‌شان گذرا رد می‌شدم. اما به "فریدون مشیری" که رسیدم، بی اختیار خم شدم و نشستم. هنوز زانوهایم کاملاً خم نشده بود که بغض هم از راه رسید. گویا آشنایی‌ام با او، دیرینه‌تر از این حرف‌ها بود. فاتحه‌ای خواندم و خیلی سریع بلند شدم. اگر تنها بودم، شاید یک دل سیر برایش حرف می‌زدم و گریه می‌کردم...
   حس فاتحه خواندن نداشتم. به هر کدام که می‌رسیدم برایش یک صلوات می‌فرستادم و دست آخر هم برای همه‌شان یک فاتحه خواندم و ... تمام.
   دلم اما، خیلی گرفت...

   پ.ن1: حسی که نسبت به مزار شهدا دارم، متفاوت است از حسی که به مزار اقوامم دارم؛ و متفاوت است از حسی که به مزار مردم عادی دارم؛ و متفاوت است از حسی که به مزار هنرمندان داشتم. انگار هر کدام رنگ و بوی خاص خودش را دارد.
   پ.ن2: این‌ها را که می‌نویسم، مامان مشغول سرخ کردن کرفس است؛ و بوی خوب و نوستالژیکش کل خانه را پر کرده است.