دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی*
از عمق حضورت
تا ارتفاع منظورش
قاصدک،
یک سره
می آید،
می رود
...
می آید،
می رود.
...
این بار
سلام تو را می برد انگار
...
و در گوشش نجوای تو می پیچد.
می گویی،
می گوید
...
می گویی،
می گوید.
فوتش که می کنی،
برق ، می نشیند توی چشم هایت.
* از دیوان شمس
+ نوشته شده در پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۸۵ ساعت 22:14 توسط دورهگرد