دستفروش
ماجرا بر می گرده به ماه ها قبل. داشتم مسیری رو که هر روز می رفتم و می اومدم رو تند تند گز می کردم. انگار توی خیابون به اون شلوغی، تنهای تنها بودم. نه مغازه ها توجهم رو جلب می کردن، نه اجناس دستفروش هایی که بساطشون رو کنار خیابون پهن کرده بودن، و نه حتی آدم هایی که از کنارم رد می شدن. هیچ کس رو نمی دیدم. شکل و شمایل یه خیابون با ساختمون ها و مغازه هاش که برای آدم تکراری بشه، دیگه حتی عابرهای پیاده هم به نظر آدم تکراری می یان. یه صدایی توجهم رو جلب کرد. یه دختر جوان که وسط اون همه شلوغی و سر و صدای آدم های گردن کلفت، تلاش می کرد داد بزنه و دستفروشی کنه؛ و نتیجه ی تلاشش چیزی نبود جز اینکه اون صدای زیر و آروم، بشه شبیه جیغ جیغ ناشیانه ای که باز هم به جایی نمی رسید. توی اون شلوغی که اگه حواست رو جمع نمی کردی، با صد نفر برخورد می کردی، بدون اینکه متوجه باشم، وسط پیاده رو وایستادم و برّ و بر نگاهش کردم. با خودم گفتم جان خودم بار اولشه که داره دستفروشی می کنه.
صدای نازکش از یکی دو متر اون طرف تر نمی رفت. آخه اینو چه به دستفروشی؟ ممکن نبود حرفه ای باشه. بیشتر که دقت کردم، حس کردم لرزیدن صداش به خاطر اینه که کلافه شده. نمی تونست توجه آدم ها رو به بساطش جلب کنه. هیچ کس اطرافش نبود. بغض کرده بود و داد می زد. هیچ بعید نبود هر آن بزنه زیر گریه. نمی دونم چقدر بهش زل زدم. ولی همین که مطمئن شدم اشتباه نمی کنم، به خودم اومدم. مثل مجسمه ی ابوالهول وایستاده بودم وسط پیاده رو. راه افتادم. ولی همون طور که می رفتم، باز چند بار برگشتم و نگاهش کردم. دختر ها، هم جنس های خودشون رو خیلی خوب می شناسن. بعد از این همه سال دیدن دختر های جورواجور، دیگه خیلی راحت می شه فهمید که چهره ی این آدم واقعا اینقدر معصومه یا خودش رو زده به موش مرده گی؟
هم سن و سال خودم بود. شاید هم کوچک تر. یه لحظه از خودم چندشم شد. به خودم گفتم تو دوره گردی آخه؟ با اون وبلاگت. هیچ موقع می تونستی پنج دقیقه جای اون داد بزنی؟
اون داشت مقاومت می کرد. سعی می کرد داد بزنه و به اینکه چقدر از این کار متنفره فکر نکنه. تا حالا دستفروشی ندیده بودم که به نظرم بیاد غرورش داره از پا درش می یاره.
چند روز بعد، دوباره دیدمش. همون جا. این دفعه دیگه صداش نمی لرزید و توی سر و صداهای دیگه گم نمی شد. صدای بم و بلندش، بی پروا از حنجره ش آزاد می شد. دیگه می تونست سرش رو بالا بگیره و تو صورت آدم ها نگاه کنه و داد بزنه. حالا دیگه چند نفر هم دورش جمع شده بودن.
دارم به این فکر می کنم که آخه یه دختر خجالتی و کم رو، چقدر ممکنه مشکلش حاد باشه که به دستفروشی تن بده؟ آدم تا وقتی مجبور نباشه که دست به همچین کاری نمی زنه. اون وقت چرا شهر داری با این ها این طوری رفتار می کنه؟ مثل موجودات غیر انسانی، بساطشون رو به هم می زنه و حتی اجناسشون رو تصاحب می کنه.
یکی نیست بهشون بگه خب این راهش نیست. ناسلامتی قرن بیست و یکم ه! قوم مغول که نیستید این جوری حمله می کنید به اموال مردم. به قول خودتون شغل کاذبه و باعث سدّ معبر می شه. راه حلّش وحشی گری و چپاوله؟
امروز جلوی سدّ معبرش رو می گیرید، فردا چطوری می تونید جلوی گدایی و دزدی و تن فروشی و کارهای دیگه ش رو بگیرید؟؟؟
خوبه آدم وقتی کاری از دستش بر نمی یاد، حداقل خرابکاری هم نکنه.