من پانزده سال از تو بزرگ ترم!
به من اینطوری نگاه نکن. پانزده سال از تو بزرگترم. این را قبلاً هم گفته بودم؛ چندین بار. یادت که هست؟!
دست پیش میدهم که پس نیفتم؟!
شاید.
میدانی؟ وقتی خودت را به رخام میکشی، هیچ خوشم نمیآید. نا سلامتی من پانزده سال از تو بزرگترم.
هر چه تو بگویی، با چشمهای بسته هم قبول است، به شرط آنکه حواست باشد، سن من، پانزده سال از سن تو بیشتر است.
میخواهم این جمله را روزی هزار بار برایت تکرار کنم؛ هر جا که میروی، جایی روبهروی چشمان نازنینات ظاهر شود؛ مبادا فراموش کنی: «من پانزده سال از تو بزرگترم!»
میدانی؟ آخر این پانزده سال را که فراموش میکنی، همهی رازهایم میشود یک بغض دیوانه. لامذهب خود آدم را هم دیوانه میکند. مثل دیروز. یا آن یکی روز. یادت هست؟! میدانم که هست.
تحول این روزهایم را سخت وامدار توام. شنیده بودم که شمشیر برّایی دارد. ولی... راست میگویند: شنیدن کی بود مانند دیدن؟
آدم به یاد روز الست میافتد... از آن سرکش کافرکیشاش، تا آن نادان دست به کمر ایستادهاش، تا آن مؤمن متقیاش، همه به تأیید سر میجنباندند!
راستی حواست هست؟ من هنوز پانزده سال از تو بزرگترم!
بین خودمان باشد، با خودم عهد کردهام که وقتی کسی میایستد، من هم بایستم. شاید ...
خوب است؟! اینطوری، قلب مهربانات از من راضی میشود؟!
باشد. دیگر سفارش نمیکنم. حواست به آن پانزده سال باشد. اینطوری، من میشوم تو؛ تو، میشوی من، بعد همهی حرفهایم گفتنی میشود برایت. همهاش!
کاش بشود این نفسهای یک در میانام، کمی، فقط کمی، راحتتر رفت و آمد کنند.
میشود یعنی؟!