اسکار و خانم صورتی*
توی دانشگاه، یه دوستی رو میشناختم که یک روز در هفته رو برای مؤسسهی محک (مؤسسهی خیریهی حمایت از کودکان مبتلا به سرطان)، کار میکرد و بابتش هم پولی نمیگرفت. در واقع کار اصلیاش اونجا این بود که سعی میکرد به بچهها نزدیک بشه، باهاشون بازی کنه و خلاصه یه جوری اونها رو سر ذوق بیاره. روی دیوارهای مخصوص و حتی شده روی دست و صورت خود بچهها نقاشی میکشید و بهشون اجازه میداد که اونها هم روی دست و صورتش نقاشی بکشن. تعریف میکرد که این کار اغلبشون رو سر ذوق میآورده و حسابی باعث تفریحشون میشده. یا مثلاً با مادرهایی که اوضاع روحی خوبی نداشتن دوست میشد و سعی میکرد شریک غصهها و سنگ صبور دلواپسیهای مادرانهشون باشه. البته در این موردها یه آموزشهایی هم از قبل دیده بود.
گاهی ماجراهای ناراحتکنندهای رو از این بچهها برامون تعریف میکرد و همه متأثر میشدیم :(
کتابِ «اسکار و خانم صورتی» رو که میخوندم، به یاد این دوست نیکوکار افتادم. یکی از دوستهای خیلی خوبم، چند سال پیش این کتاب رو بهم معرفی کرد. ماجرای پسربچهی ده سالهایه که مبتلا به سرطان شده و به پیشنهاد پرستار مهربونش (خانم صورتی) هر شب برای خدا نامه مینویسه و یه آرزو میکنه.
خیلی خیلی کتاب نازنینیه. 75 صفحه بیشتر نبود؛ ولی من با کلمه به کلمهاش زندگی کردم... اسکار کوچولو رو با اون احساس گناهِ کودکانه و خندهدارش و خیالپردازیها و منطق زیبا و کودکانهاش بارها و بارها به آغوش کشیدم؛ خصوصاْ وقتی که برای خدا نوشت: «امروز آرزویی ندارم و میتونی استراحت کنی» !!!
*تألیف اریک امانوئل اشمیت- ترجمهی مهتاب صبوری- نشر بازتابنگار- چاپ سوم، 1100 تومان