آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند

یکی از بدترین ویژگی های آدمیزاد، اینه که خیلی زیاد دچار غفلت می شه. می شه گفت خیلی فراموش کاره. عجیب تر اینه که اتفاقا مهم ترین مسائل رو بیشتر نادیده می گیره. مثالشم که همه از حفظیم دیگه:«یاد مرگ». مخصوصا اگه ...

اصلا چرا دارم اینا رو می گم؟ حرفم چیز دیگه ای بود و هست. باید اعتراف کنم که هرچند اینایی که گفتم درسته، ولی هیچ ارتباطی با حرفی که می خوام بزنم نداره.[خب می شد به جای این همه توضیح، یه select all وdelete  رو می زدم و بعدشم از نو شروع می کردم به نوشتن. عرض شود که ظاهرا رفتم رو اون یکی دنده و هیچ حاضر نیستم سرانگشتم، کوچک ترین تماسی با کلید backspace  یا delete داشته باشه. فقط برای شما طلب صبر می کنم.چون فکرم هم خیلی نامرتبه و اصلا نمی دونم از کجا و چطوری می خوام منظورم رو بگم! الهی به امید تو.]

از روزی که پست قبل رو گذاشتم تا امروز، دیگه نه تنها سراغی از دوره گرد نگرفتم، بلکه به هیچ وبلاگی از بلاگفاهم سر نزدم.امروز کاشف به عمل اومد که ظاهرا این چشم و هم چشمی، گریبان بلاگفا رو هم گرفته و به قسمت نظرات، امکانات جدید(شکلک!) اضافه کرده. ولی به چشم کوری پرشین بلاگ، همه ش متحرکه!

آدم اگه خیلی مستبد نباشه، معمولا بایستی از تحول استقبال کنه.اگه جزء گروه آدم ها حساب بشم،فکر نمی کنم خیلی آدم مستبدی باشم! این یعنی که همیشه از تحول و تنوع (اگه مثبت باشه!)، استقبال می کنم.این همه مقدمه چینی کردم،ولی هنوز اون حرف اصلیه مونده!

حتما برای شما هم خیلی پیش اومده که مثلا مسیری رو که هر روز می رفتین و می اومدین و هیچ وقت هم تغییر نمی کرد،یکباره کلی تغییر کرده.مثلا فلان خونه رو خراب کردن و دارن از نو می سازنش؛ یا فلان قصابی،مغازه ش رو جمع کرده و به جاش بساط سبزی فروشی راه انداخته یا فلان بزرگراه، به فلان بزرگراه مرتبط شده و از این دست اتفاق ها .عجیب اینجاست که معمولا از دیدن تحولاتی که یکباره بهشون پی می برم، خیلی خوشحال نمی شم.یه جورایی دلم می گیره. سعی کردم کمی دلایلش رو تجزیه و تحلیل کنم. جالب بود که رسیدم به یه غریزه : «میل به جاودانگی!» انگار بدون اینکه متوجه باشم، می ترسم از روزی که توش اتفاق جدیدی بیفته ولی من نباشم. می ترسم از اینکه از دنیا برم، ولی صبح روز بعد،خورشید به موقع طلوع کنه.نمی تونم تصور کنم من توی این دنیا نباشم و زندگی آدم ها،مثل همیشه در جریان باشه.این جور وقت ها اولین چیزی که به ذهنم می یاد،این شعر مرحوم سپهریه:

«یک نفر دیشب مرد

و هنوز

نان گندم خوب است

آب می ریزد پایین،

اسب ها می نوشند»

احتمالا در ناخود آگاهم فکر می کنم که اگه تو این مدت،مرده بودم(خدای نکرده!) هیچ وقت این تغییر رو نمی دیدم(یا حسی شبیه به این). و همین باعث می شه از دیدن اینکه بلاگفا امکانات جدید گذاشته، و یا از اینکه پل عابر پیاده از جاش کنده شده، اصلا حس خوبی نداشته باشم.نمی دونم. واقعا نمی دونم.

 

تب کنکور!

 

برام خیلی جالبه که ما آدم ها، مواقع خاصی،یه دفعه مهر و محبتمون گل می کنه و حسابی می شیم شهروند نمونه! بارها دیده م که مثلا اوایل سال نو، آدم ها توی حوادث یا اشتباهات رانندگی،خیلی بیشتر می تونن به اعصابشون مسلط باشن و راحت تر می تونن در مقابل اشتباه طرفشون ، کوتاه بیان.

نمونه ی این روزها زیاده.مثلا به نظرم روز عاشورا و نیمه ی شعبان هم همین طوره.انگار که رفتارخیلی ها به شکل خاصی متفاوت از روزهای دیگه می شه!

خیلی روز های دیگه رو هم می شه مثال زد. ولی فکر کنم که تا همین جا بایستی تونسته باشم منظورو برسونم.حالا غرض از همه ی این حرف ها،فقط یاد آوری یه خاطره است که به کنکور خواهرم مربوط می شه.

روزی که خواهرم کنکور داشت،بنده هم [جهت تامین برخی حمایت های روحی و عاطفی!و با پرهیز کامل از هرگونه پیاده روی روی اعصاب همشیره ی گرامی] همراه ایشون، راهی شدم!

بابا از روز قبل،حوزه ی آزمون رو شناسایی کرده بود و با توافق قبلی، قرار شد یه کم زودتر راه بیفتیم و بنزین هم بزنیم.

من عقب نشسته بودم و پنجره ی ماشین رو هم پایین کشیده بودم.توی پمپ بنزین،یه آقایی که به تنهایی و با اتوموبیل شخصیش می خواست بره کنکور بده(اینو از کارت کنکورش که توی ماشینش بود، فهمیدیم!)،چنان با حرکات اکروبات،شلنگ رو در هوا چرخوند!،که یکباره بنزینش به سمت مانتو و مقنعه ی اینجانب سرازیر شد.(حالا شانس آوردم که آقای کنکوری دیگه ای اونجا نبود و گرنه لابد ایشون هم ته سیگارش رو می انداخت روی من و خلاصه ...!)

حالا حتما فکر می کنید بعدش یه دعوای اساسی هم در گرفت! نه خیر!بعد از اعتراض ناخود آگاه من که البته غیر ارادی بود،بابا خیلی عصبانی پیاده شد و همین که دید،طرفش کنکوری جماعته،فقط یه سری تکون داد و بعدش هم ناخودآگاه خندید. من هم در کمال احترام گفتم که نه.مهم نیست.طوری نشد!(کم مونده بود بگم بسیار خرسند شدم از این که سرتا پای بنده رو بنزینی کردید!)

ولی واقعا غیر از اینه که چون می دونستم اون بنده ی خدا فکرش مشغوله و گرفتاره کوتاه اومدم؟ اگه این اتفاق، روز دیگه یی افتاده بود، برخورد من باز هم همین بود؟اون موقع هم فکر می کردم که شاید بنده ی خدا،مشکلاتی صد برابر بدتر از یه کنکور معمولی داره و برای همین حواسش پرته؟!

فکر نمی کنم.

 

  

صبح امروز، خیابان های ایران، مالامال از دختران و پسرانی بود که قلب های پرمهرشون، پرتپش تر از همیشه، برای سرنوشت می تپید.

برای همه ی این دوستای گل ،آرزوی موفقیت می کنیم.

 

دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی*

 

برای فاطمه و حال و هوای این روز هایش:

 

 

از عمق حضورت

تا ارتفاع منظورش

قاصدک،

یک سره

می آید،

می رود

...

می آید،

می رود.

...

این بار

سلام تو را می برد انگار

...

و در گوشش نجوای تو می پیچد.

می گویی،

می گوید

...

می گویی،

می گوید.

فوتش که می کنی،

برق ، می نشیند توی چشم هایت.

 

 

 

* از دیوان شمس

 

 

خدا رو شکر

امروز صبح داشتم می رفتم دانشگاه تا به لطف خدا، پرونده ی این ترم رو هم ببندم و خلاص!

توی خیابون، یه پیرمرد شاید حدودا 70 یا 80 ساله، کاری کرد که به نظرم خیلی عجیب اومد. یه سکه انداخت توی صندوق صدقه و با لهجه ی آذری غلیظش گفت:«خدایا به قلب همه، آرامش بده»!

اولش خیال کردم اشتباه شنیدم.ولی وقتی جمله ش رو دوباره تکرار کرد، یه حس خیلی خوب بهم دست داد.

باعث دلگرمیه که هنوز آدم هایی هستند که قدر آرامش رو می دونن و اون رو برای همه، آرزو می کنن.

خدا رو شکر.